داستان رعنا
قسمت پنجاه و سوم
بخش ششم
گفتم : تو به چه حقی بدون مشورت من این کارو کردی ؟ ... چرا برای من نگرانی ؟ برای خودت باش ... من خوبم , چیزیم نیست ...
نگران خودت باش که داری پیر میشی و هنوز زن نگرفتی ...
برو دنبال زندگی خودت ... علی لطفا به من کار نداشته باش , خواهش می کنم ... اگر نه یک فکری می کنم ...
گفت : میشه اینقدر با لحن بد با من حرف نزنی ؟
گفتم : اصلا تو این خونه چی می خوای ؟ برو دیگه سر زندگی خودت ...
داد زد که : گفتم با من اینطوری حرف نزن ... تو می دونی چرا نگران توام ... پس بیخودی ازم نپرس ...
گفتم : علی ... گوش کن ... من ... اصلا ... حوصله ندارم .. بیشتر ناراحتی من هم الان تو شدی ... برو بذار راحت زندگی کنم ...
گفت: دِ لامذهب رفتم ....چی عوض شد ؟ من ؟ یا تو ؟ نشد رعنا ... به خدا نشد ... اگر مامانم هم اینجا نبود بازم همین بود ... جلوی در خونه ات چادر می زدم ...
گفتم : علی خفه شو ... گمشو از خونه ی من برو بیرون ....
در حالی که عصبانی بود و صورتش قرمز با حرص گفت : نه , بس نیست ... تو باید بدونی ...
گفتم : علی بهت گفتم یک کلمه ی دیگه از دهنت در بیاد تا آخر عمر نمی بخشمت ...
گفت : چرا ؟ چرا ؟ همیشه از واقعیت فرار می کنی ...
منِ بدبخت از سیزده سالگی تو رو دوست داشتم بی انصاف ... بفهم که چقدر زجر کشیدم ... توی این دنیا برای من فقط یک زن وجود داره ... اونم تویی ...
دستمو گذاشتم روی گوشم و گفتم : نه , نه , نگو علی ... تو رو خدا نگو ... نمی خوام بشنوم ... تو همه چیز رو خراب کردی ..ا.
شک هاش مثل سیل صورتشو خیس کرده بود و می ریخت روی لب هاش که داشت از شدت ناراحتی می لرزید ... گفت : ببین رعنا , همیشه به چشم پسر نوکرتون به من نگاه کردی و عشقمو ندیدی ... هنوزم داری همون کارو می کنی ...
ولی من بازم به تو وفادارم و دوستت دارم ... رعنا تو رو خدا منو درک کن ...
گفتن این حرف بعد از این همه سال برای منم سخته ولی دیگه نمی تونم تحمل کنم ... دوستت دارم و تا آخر عمرم هم خواهم داشت ..... ولی تو خودخواه ترین و مغرور ترین آدمی هستی که من تا حالا دیدم ...
منم به گریه افتادم ... دلم براش سوخت ... گفتم : علی تو رو خدا برو ... تو بی انصافی یا من ؟ من تو رو پسر نوکر ندیدم ... قسم می خورم تو برادر من بودی ... هنوزم به همون چشم نگاهت می کنم ... تو برادر من بودی ولی اگر این کارو ادامه بدی , دشمنم میشی ....
دست هاشو گذاشت روی صورتش و خم شد و در حالی که زار زار گریه می کرد , گفت : نمی خوام ... نمی خوام برادرت باشم ... من عاشق توام بی انصاف .......
ناهید گلکار