داستان رعنا
قسمت پنجاه و چهارم
بخش دوم
علی راه افتاد که بره ... چند قدم که رفت دلم براش سوخت ...
گفتم : علی متاسفم ... دلم نمی خواست اینطوری بشه ... و تو به این حال از این خونه بری ... عادت ندارم دل کسی رو بشکنم ... حلالم کن ... ولی این به صلاح همه ی ماست ...
برگشت و نگاهی از پشت حلقه ای از اشک که توی چشمش مونده بود به من انداخت و با افسوس گفت : از اول بچگیمون هم همینطور بوده ...
همیشه رعنا مهم بود ... همه چیز به رعنا ختم می شد ... حتی پدر و مادر خودمم , رعنا رو به من و مریم ترجیح می دادن ... رعنا چی می خواد , رعنا چی فکر می کنه ... راستش خودمم دیگه از این وضع خسته شدم ...
از این عاشقی ، از این سردرگمی , که هر چی میرم تموم نمی شه ... رعنا , رعنا ,حتی سال هاست که نتونستم به چیز دیگه ای فکر کنم ... و این عاقبت منه ؟ من کسی بودم که رعنا اصلا به حسابم نیاورد ...
و همیشه براش علی پسر شوکت خانم موندم و این خیلی بد و عذاب آور بود ... آره , بهتره که من برم ...
چون اصلا بود و نبودم برای تو فرقی نداره ...
دویدم جلوش وایستادم و گفتم : صبر کن ... حرف زدی , جوابتو بگیر ... چی داری میگی ؟ خوبه والله ... کجا رعنا مهم بوده ؟ ....( خیلی با عصبانیت داد زدم ) از صبح تا شب نگاه می کنم ببینم کی چی می خواد و چه احساسی داره , نکنه یک وقت کاری بکنم کسی رو از دست خودم ناراحت کنم ...
تو این سال ها کی از من پرسید تو چطوری ؟ چه احساسی داری ؟ ... اصلا از زندگی چی می خوای ؟ ...
کی از من پرسید دردت چیه ؟ کی از من سوال کرد بین این همه افکار جور و واجور چی کشیدی ؟
شوهرت شهید بشه و پدرت اعدام , تو چه حالی داری ؟ چقدر باید خودتو با این زمونه تطبیق بدی تا زندگی تو رو از پا درنیاره ؟ ...
از یک طرف مادرم و شوکت خانم و از طرف دیگه مادر سعید و ملیحه و مریم ... و از طرفی خودم ...
من چی بودم ؟ علی کجای این زندگی مهم بودم ؟! تا یادمه یکی داشت منو می کشید تا اونطوری باشم که اون می خواد ... در حالی که من دوست داشتم خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم ... دوست داشتم بتونم تفکرم رو بیان کنم ...
می خواستم آزاد باشم ولی همیشه اسیر بودم ...
علت اینکه من از ایران نرفتم , عشقم به خاکم بود نه سعید ... قبل از اونم نمی خواستم برم ... من این وطن رو دوست دارم ...
می خوام عضوی از خاک خودم باشم ... کسی از پدر من نپرسید چرا دخترتو چهار بار از خونه ات بیرون کردی ... از مادرم نپرسید چرا ولش کردی و رفتی ...
چرا وقتی پدرش مُرد حتی یک تلفن نکردی ؟ ... حالا رعنا مهم بوده ؟ وقتی زخم خورده بودم و روح و روانم آزرده شده بود و از توی زندان اوین اومدم بیرون , پدر من به جای اینکه ازم حمایت کنه باز برای من شرط گذاشت که شوهرت و عشقتو ول کن اگر ما رو می خوای ؟ کی از دل من خبر داشت ؟ تو بگو ... بگو من مهم بودم ؟ برای کی ؟ تو بگو برای کی مهم بودم ؟ خنده داره ... چه حرفا ؟
تو این حرف رو زدی ... تو گفتی فقط رعنا , ولی با خودت فکر کردی برای چی من مهم بودم ؟ یک وقت دیدی من برم آرایشگاه ، یا خیاطی برای خودم یک دست لباس بدوزم ؟ نه , چون دلشو ندارم ... چون دیگه چیزی نمی تونه خوشحالم کنه ......
آره , من رعنایی که تو میگی بودم ... ولی الان اطراف من صد تا رعنا هست که من دارم صبح تا شب برای خوشبختی اونا تلاش می کنم ... چیزی که خودم نتونستم به دست بیارم ...
تو علی قضاوتت برای این بود که من نمی تونم عشق تو رو قبول کنم ... برای همین مثل یک پسر بچه لج کردی و داری دل من می رنجونی ... ازت ناامید شدم ... تو الان چهل و دو سالته ... خجالت بکش ...
چه مسخره ... تو این خونه همه مهم بودن جز رعنا ... اون وقت تو اومدی از خودخواهی برای من میگی ...
من حالم از هر چی عشق و عاشقیه به هم می خوره ....
ناهید گلکار