داستان رعنا
قسمت پنجاه و چهارم
بخش سوم
علی دستشو گرفت جلوی من و گفت : بیخودی شلوغش نکن ...
من از دید گاه خودم گفتم ... تو برای من تنها اینطوری بودی ... همیشه به چشم پسرِ شوکت خانم به من نگاه کردی ...
گفتم : بسه دیگه ... تو یک احمق به تمام معنی هستی ... شوکت خانم برای من مادره , همه کس منه .. اگر تا حالا اینو نفهمیدی پس تو یک بی شعور نفهمی که چیزی حالیت نیست ...
زود از خونه ی من برو بیرون ... و همین جا این ماجرا رو ختمش کن ...
و راه افتادم با سرعت رفتم طرف ساختمون ... اونم با چند قدم فاصله از من میومد ... هر دو برآشفته و پریشون بودیم ... شوکت جلوی در بود ...
می گفت : صدای داد و هوار تو رو شنیدم ... چی شده ؟ علی ناراحتت کرده ؟ ...
علی از کنار ما رد و شد رفت ...
منم چیزی نگفتم و رفتم به اتاقم ... شوکت دنبالم اومد و باز پرسید : با علی دعوا کردی ؟
گفتم : معلومه که نه ... تو خودتو ناراحت نکن ... بحث کردیم ... تموم شد ...
گفت : الهی قربونت برم .. خودتو ناراحت نکن ... تو که علی رو می شناسی چقدر خوش قلبه , تو رو هم مثل خواهر خودش دوست داره ... من معذرت می خوام ...
گفتم : آره , من خواهرشم ولی خودش اینو نمی دونه ...
گفت : چرا به من نمیگی چی شده ؟ ... تا من باهاش حرف بزنم ...
گفتم : چیز مهمی نیست ... خودم حلش می کنم ... نگران نباش ... الان می خوام یکم بخوابم ...
فورا یک مسکن خوردم و دراز کشیدم ...
نمی دونم چرا اصلا نفهمیدم چطوری اونقدر زود خوابم برد ... وقتی بیدار شدم , شوکت میز شام رو چیده بود ...
آقا جون و آقا کمال داشتن اخبار نگاه می کردند و باران هم کنارشون نشسته بود ...
پرسیدم : شوکت خانم , هانیه نیومده ؟
گفت : نه هنوز ...
دلم شور افتاد که نکنه اونا رو گرفته باشن ... احساس می کردم گلوم خشک شده ...
گفتم : یک چایی توی لیوان برای من بیار ...
گفت: شام رو چی ؟ بکشم ؟
گفتم : ساعت چنده ؟
گفت : نزدیک نُه ...
گفتم : چرا دیگه , بکش ...
سرشو آورد کنار گوش من و گفت : بهم میگی چرا با علی دعوا کردین ؟ ... اون به من گفته بهت بگم امشبه رو صبر کن , صبح اول وقت میره ... آخه چی شده مادر ؟ من نباید بدونم ؟ چرا علی داره میره ؟ آخه الان اون کجا بره تک و تنها ؟ ...
گفتم : میلاد کو ؟
گفت : بالاست ...
گفتم : صداش کن بیاد شام بخوره ...
ناهید گلکار