خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۲:۵۷   ۱۳۹۶/۴/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و چهارم

    بخش پنجم




    پدرت یک آدم استثنایی و آسمونی بود ... رفت از خاک وطنش دفاع کرد در مقابل کسانی که داشتن به حریم ما تجاوز می کردن ...
    توی هر کشوری همه ی مردا این کارو می کنن ...
    پدرت یک قهرمان بود با یک هدف مقدس ... اون می خواست کشوری داشته باشه ... که ... که ... که ... می خواست ... اسلام ... یعنی قانون اسلام ...
    اون در راه خدا شهید شد ...
    برای پس گرفتن شهرهامون از دست دشمن ... باید بهش افتخار کنین , نه اینکه در موردش این حرفا رو بزنین ...
    باران گفت : مامان اینا رو صد بار به ما گفتی ... می دونیم ... ولی نگفتی پس چرا بچه دار شد ؟ مگه بچه , بابا نمی خواد ؟
    عصبانی بودم و نمی تونستم درست حرف بزنم و متقاعدش کنم ...
    گفتم : خفه شو احمق ... تو چی می فهمی ؟ اون که نمی خواست شهید بشه ... جنگ تو همه ی دنیا میشه ...
    کی پس باید بره بجنگه و از کشورش دفاع کنه ؟ مگه بابای تو تنها بود ... یا شماها تنها بچه های یتیم این مملکتین ؟ از خودراضی ها .. .
    به شدت به گریه افتاد و گفت : من عاشق بابام بودم ... چرا ما رو اینقدر به خودش  وابسته کرد که حالا اینقدر زجر بکشیم ؟ ...
    میلاد گفت : بسه دیگه باران ... زیاده روی کردی ... دهنتو ببند ...
    باران کاملا عصبی شده بود و به میلاد گفت : به تو مربوط نیست ... خودت دهنتو ببند ...
    دیگه صبرم تموم شد ... داد زدم : برو گمشو تو اتاقت تا من بیام حسابتو برسم ... اگر بهت محبت نمی کرد الان کلا پدر بودنشو انکار می کردی ... من نمی فهمم تو الان چی می خوای از جون من ؟
    میلاد منو گرفت و گفت : رعنا جون تو رو خدا آروم باش ... بچه است , نمی فهمه چی میگه ...
    گفتم : غلط می کنه هر چی از دهنش در میاد میگه ... حالا می ببینی ... حسابتو می ذارم کف دستت ... الان نفس ندارم ... حتی یک کلمه هم نمی خوام بشنوم ... از هیچ کس ...
    باران با گریه رفت به طرف پله ها اما جلوی اولین پله ایستاد ... بعد آروم آروم شش تا پله رو رفت بالا .. در حالی که دستشو به نرده گرفته بود و انگار داشت به زور خودشو می کشید بالا و سرش پایین بود ...
    من داشتم نگاهش می کردم ... و دلواپسش شدم ...
    چون در مواقع عادی اون باید با سرعت می رفت بالا ...
    یک مرتبه نمی دونم چطور شد انگار یک نفر دو پای اونو از جلو کشید ... و اون از همون بالا با سر , پرتاب شد روی زمین ... و من دیدم که چطور سرش کوبیده شد زمین ...

    فریاد زدم : باران ...

    و با سرعت سرشو گرفتم تو دامنم ...
    چند بار چشم هاشو باز و بسته کرد و روی دست من بی حال افتاد ...
    من فقط فریاد می زدم و صداش می کردم ...
    علی داد زد : بدو میلاد ... بغلش کن , بیار تو ماشین ...
    آقا جون به مجید زنگ بزن ...
    بهش بگو می ریم بیمارستان لبافی نژاد .....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان