داستان رعنا
قسمت پنجاه و پنجم
بخش سوم
گیج شدم ... با دو دوست صورتم رو با غیظ به هم مالیدم ...
گفتم : ای خدا داری با من چیکار می کنی الان ؟ آخه الان ؟ من حالا چیکار کنم ؟ ای خدا امروز چند شنبه است ؟
میلاد گفت : دوشنبه ... نه , امروز سه شنبه است ...
گفتم : گوسفند رو چیکار کردی ؟ کشتی ؟
گفت : آره , دو تا ... رمضون رفت و آورد ... الانم داره با آقا کمال قسمت می کنن ...
رعنا اینقدر راحت بود که همه تعجب کرده بودیم ... به خدا نذرت قبول شده , باران خوب میشه ... بهت قول میدم ...
من اونجا بودم و دیدم که همه چیز چقدر راحت انجام شد ... حتی آقا جون هم کمک کرد ... راستی یکی بره آقا جون رو بیاره ...
می خواست بیاد بیمارستان , ما گفتیم صبر کنیم حال باران بهتر بشه .. .ترسیدم اینجا خدای نکرده خبر خوبی نباشه , پیرمرد طاقت نداره ...
گفتم : نه , نمی خواد ... خودش حالش خوب نیست ... من بهش زنگ می زنم ...
اون روز با هزاران دلواپسی ما منتظر شدیم و تا بعد از ظهر باران به هوش نیومد ...
مرتب می پرسیدم : رفت تو کما ؟
مجید می گفت : نه , فقط بیهوشه ... اگر تا شب همین طور بمونه , به هوش میاد ...
وای خدایا ... منِ بیچاره به چه چیزایی باید فکر می کردم ... اگر باران تو کما بره چیکار کنم ؟ ... بعد از این همه سال انتظار برای دیدن مادرم , حالا اگر اون بیاد من باید تو بیمارستان باشم و ... وای نه ...
مریم اومد و کنارم نشست و سر منو گرفت تو بغلش ...
ناله داشتم ... دلم می خواست ناله کنم ...
گفتم : مریم یادته چقدر بچه ام دلش می خواست با من بره استخر ؟ آرزوش بود که با هم بریم خرید ...
دلش می خواست با من بازی کنه ولی من حوصله نداشتم ... نمی دونم چرا ... ولی نداشتم ... وقتی یاد درس و مشق اون میافتادم ... همیشه می نداختم گردن یکی دیگه تا خودم این کارو نکنم ...
ولی اون دلش می خواست من باهاش درس کار کنم ... بچه ی من در واقع از هانیه و حمید هم بدتر بود چون اونا مادرشون نبود ولی من بودم و برای باران خودم نبودم ...
زندگی من با اشتباهاتم شد یک افسوس ... فقط افسوس ...
تو میگی خدا فرصت جبران به من می ده اگر توبه کنم ؟ می ده ؟ ...
همون موقع پرستار اومد و گفت : خانم موحد ؟
از جا پریدم و بهش نگاه کردم ...
گفت : مژده بده ... دستشو تکون داد ... لای چشمشم باز کرد و بست ...
خوب میشه ... دیگه خطر رفع شد ...
میلاد منو در آغوش گرفت و با هم گریه کردیم ...
خدا یا شکرت ...
نفس بلندی کشیدم و دویدم به نمازخونه و نمازِ شکر خوندم ...
اون شب رو کنار باران تا صبح نشستم ...
هنوز بیهوش بود ...
دستشو گرفتم و باهاش حرف زدم و قربون صدقه اش رفتم .. و صبح , باران چشم هاشو باز کرد و اولین چیز که گفت , رعنا جون بود ...
ناهید گلکار