خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۶:۴۳   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و هشتم

    بخش دوم




    به شوکت خانم و آقا کمال گفتم : ببخشید معذرت می خوام ولی باید فیلم بازی کنیم ... شماها هم وقتی من نشستم بیاین و پذیرایی کنین ...
    شوکت خانم گرفت منظور من چیه ...
    گفت : نگران نباش , ما کارمون رو بلدیم ...

    خوشحال شدم که اونا متوجه ی قصد من شده بودن  ...
    بالاخره اومدن ...
     آرش هم همراهش بود ... با یک دسته گل بزرگ ...
    من از همونجا اونا رو دیدم ... ایستاده بودن و به اطراف نگاه می کردن ...

    رمضون اومد مثلا ما رو خبر کنه ...
    به آقا جون گفتم: حالا بریم ...
    لبخندی زد و گفت : تا همینجاشم فکر کنم براشون بسه ... ما هم توی این موقعیت قرار گرفتم ... یادته بابا ؟ گفتم : وای یادم نیارین ... آقا جون اصلا یادم نبود ...
    آهسته پا به پای اون راه افتادم ...
    عمدا می خواستم معطلشون کنم ... هر دو ایستاده بودن تا ما رسیدیم ...
    گفتم : سلام ... خوش اومدین , بفرمایید ...
    مادر آرش , زن جوانی بود که بیشتر از چهل و دو سه سال نشون نمی داد ... خوش صورت بود و به نظر نمی اومد زن بدی باشه ...
    دور هم نشستیم ...

    من رو کردم به آرش و گفتم : خوب بالاخره سر از اینجا درآوردین ... قبل از اینکه مادرتون حرفی بزنن , باید بگم من قبلا به شما گفته بودم و هشدار دادم و اگر الان شما اینجا هستین به خاطر احترام به مادر شماست که می دونم ایشون هم خیر و صلاح شما رو می خواد ... درست مثل من که برای دخترم می خوام ...
    خانم کیانی گفت : میشه منو به خاطر حرفای دیروزم ببخشید ؟ ...
    گفتم : نه , نه ... حرف بدی نزدین .... خیلی هم منطقی بود ولی سر درنیاوردم چرا می خواستین منو ببینین ؟
    چون من با شما موافق هستم , خوشحال هم شدم و استقبال کردم ...
    ممنونم که اجازه نمی دین پسرتون این اشتباه رو بکنه که به این زودی زن بگیره ... ولی بدون تعارف میگم حیف دختر من برای ایشون ... امیدوارم سر حرفتون بمونین و جلوی این آقا آرش رو که نزدیک یک ساله برای من نگرانی به ارمغان آورده , بگیرین ...
    شوکت خانم چایی آورد و آقا کمال میوه تعارف کرد ...
    بعدم به من گفت : امری ندارین خانم ؟
    من خنده ام گرفته بود چون آقا کمال جای پدر من بود و دلم نمی خواست این کارو بکنه ...
    گفتم : به هانیه هم بگین بیاد ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان