خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۷:۱۶   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و نهم

    بخش اول



    اول نگران آقا جون شدم و با سرعت دویدم به طرف ساختمون و پرسیدم : اینجا چیکار می کنین ؟
    حمید گفت : نترسین ... خوب اومدیم پیش شما ... گفتیم بیایم امشب دلتنگ میلاد نباشین , همین ... چرا هول کردین ؟ ...
    نازنین گفت : یک خبر خوبی هم براتون داریم ...
    گفتم : ولی منو ترسوندین ... خوش خبر باشین ... بگو که احتیاج به خبر خوب دارم چون حالم خیلی بده ...
    گفت : اول بیاین تو و بشینیم , همه جمع بشن ... بهتون می گیم رعنا جون ...
    حمید گفت : واقعا جای میلاد خیلی خالیه ....
    پرسیدم : کو آقا جون ؟ ...
    شوکت گفت : خوابیدن ... زیاد حال خوبی نداشتن ... میگن دوری میلاد براشون سخته ...
    گفتم : بمیرم الهی ... آخه میلاد رو به جای سعید هم دوست داره ... برای اینه که خیلی دلتنگ سعید شده ...
    در اتاقشون رو باز کردم ... خوابیده بود ... نمی دونم بیدار شد یا نه , چون اصلا از جاش تکون نخورد ...
    نگاه کردم ... لاغر و ضعیف شده بود ... صورتش کاملا استخونی و بی رنگ بود ...

    با خودم فکر کردم چرا این همه من اونو دوست دارم ؟ ... چرا بچه ها و نوه ها اینقدر به اون احترام می ذارن ؟ حتی شوکت و علی و آقا کمال هم براش احترام فوق العاده ای قائل بودن ....
    علتش چی بود که حتی یک بار بچه های خودش معترض اون نبودن ؟ در حالی که هیچ کار به خصوصی برای اونا نکرده بود ...
    آهسته درو بستم و رفتم به اتاقم تا لباس عوض کنم ...
    روی تخت نشستم و تو ذهنم جستجو کردم ... اون به همه ی ما احترام می ذاشت و ادب رو با رفتارش به ما یاد می داد ... حرفشو به کسی تحمیل نمی کرد ...
    نگاه مهربون و نگرانش و فهمش برای درک دیگران باعث می شد که تمام چیزی که آدم از یک پدر انتظار داره برآورده بشه ...
    اون آدم ها رو به شکل خودشون می دید و هرگز به کسی امر و نهی نمی کرد ...

    آره , همینه ... رفتار منطقی و جملات آرام بخشِ اون بود که من سال ها با همه ی مشکلاتم بدون سعید دوام آوردم ... طوری به من نگاه می کرد که انگار دائم منو تحسین می کنه و این حس خوبی بود که  وادارم می کرد دوستش داشته باشم و اونو تکیه گاه خودم بدونم ...
    و احترام زیادی براش قائل باشم ...
    خیلی تو فکر بودم ... ترسیدم از روزی که اون نباشه ... من از نظر روحی به او ، تاییدها و تشویق ها احتیاج داشتم ...
    باید مراقبش باشم ... باید زنگ بزنم مجید دوباره بیاد و اونو معاینه کنه ...
    از اتاق اومدم بیرون و گفتم : لطفا زود خبرتون رو بدین ... ببینم نازنین , نکنه حامله باشی ؟ بچه دار شدین ؟
    نازنین گفت : آفرین رعنا جون ... از کجا فهمیدین ؟ ... آره , شما دارین نوه دار میشین ...
    گفتم : وای چه خبر خوبی ... خیلی خوشحال شدم ... مرسی , ان شالله به سلامتی ... مبارک باشه ... چند وقته عزیزم ؟ کی فهمیدی ؟
    گفت : تازه دو ماهه ...
    اون شب سر نماز کلی با ملیحه حرف زدم و درددل کردم ...
    گفتم : در واقع این تو هستی که نوه دار شدی و الان جات اینجا خالیه ... تو درست پاتو گذاشته بودی جای پای آقا جون ... حالا که فکر می کنم رفتار شما برگرفته از پدری دانا و عاقل بود ... لازم نیست پدر آدم ملک و املاک داشته باشه , فقط کافیه پدر خوبی باشه ... اون وقت همه چیز به بچه های خودش داده ...


    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان