خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۹:۵۸   ۱۳۹۶/۴/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت پنجاه و نهم

    بخش پنجم




    گفت : حالا من بهت میگم ... تو فرق کردی ... فداکاری یاد گرفتی ، انسانیت و از خودگذشتگی و یک حس ایثار در تو به وجود اومده که شاید اگر زندگی دیگه ای داشتی , بدست نمی اوردی ...
    صبوری و تحمل رو تو از سعید یاد گرفتی ... اینا برای تو توشه ی آخرته ...
    بذار برات بهتر بگم ... یکی از چیزایی که ما همیشه می شنویم و از کنارش رد می شم بدون تعقل و فکر , شنیدن این کلام خداست که میگه ز گهواره تا گور دانش بجوی ...
    هیچ فکر کردی که چرا خداوند تا زمان مرگ سفارش کرده که خودمون رو بسازیم ؟
    گفتم : نه آقا جون ...
    گفت : این معاده بابا , خداوند میگه هر آنچه تا لحظه ی مرگ می آموزی , عزت و احترام توست در اون دنیا ... اونجا چیزی به تو اضافه نمی شه , باید همین جا ساخته و پرداخته بشی ...
    گاهی ما حس می کنیم که دنیا عدالت نداره چون از غیب خبر نداریم ... ندانسته ها و جهل ماست که ما رو تا مرز کفر می بره ...
    این زندگی در مقابل کائنات کوتاهه ولی با  ارزش ... برای اینکه دورانی رو قبل از زندگی نهایی بگذرونیم و آماده باشیم برای اونچه ما نمی دونیم و قدرت درکشو نداریم و اگر خوب فکر کنیم ساختن بهشت و دوزخ همین جاست ... آتشی در کار نیست جز اعمال ما و بهشت برای کسانی است که تا لحظه ی گور آموختن و بر معرفت خودشون افزدون .....
    جلوی تختش نشستم و دست های استخونی اونو تو دستم گرفتم و گفتم :  من بارها با خودم فکر کردم اگر زن سعید نمی شدم , چی در انتظارم بود ... شاید پول زیاد , شاید رفاه بیشتر , شایدم نه ... ولی اینو می دونم سعید به من یاد داد که معنی زندگی چیز دیگه ایه ...  اما شما نقشتون برای من بیشتر بود , اگر اونی که شما گفتین در مورد من درست باشه ....
    خوشحال بودم که آقا جون از من راضی بود ... اگرم اونچه که اون گفته بود در مورد من صدق نمی کرد , حداقل باعث دلگرمی من شد و این برای من ارزش داشت ...
    تا زمستون از راه رسید , برف های سنگین لواسون همه جا رو سفید کرده و یخبندون شدیدی شده بود ...
    تو همون هوای سرد داشت برای دختر محترم خواستگار میومد ...
    آمنه دو سال از باران بزرگتر بود ... دختر خجالتی ای بود و کمتر میومد پیش ما ... حالا محترم از من خواسته بود که برم به اتاقشون و تو مراسم خواستگاری حضور داشته باشم ...
    میلاد قرار بود بیاد ولی تلفن کرد و گفت : هوا بده و جاده ها خرابه برای همین هفته ی دیگه میاد ...
    من و باران حاضر می شدیم بریم اتاق رمضون که صدایی از اتاق آقا جون شنیدم ...

    درو باز کردم دیدم خوابیده ... با اینکه ساعت چهار بعد از ظهر بود ولی هوا تاریک شده بود ... درست صورتشو ندیدم ...

    پس کمی ایستادم و دیدم به شدت خُرخُر می کنه ... رفتم جلو ...

    گفتم : آقا جون ؟

    تکون نخورد ...
    پریدم چراغ رو روشن کردم ... بدنش سیاه شده بود ...
    فریاد زدم : شوکت بدو به مجید زنگ بزن ...
    آقا کمال بیا ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۹/۴/۱۳۹۶   ۱۵:۳۵
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان