داستان رعنا
قسمت شصت و یکم
بخش دوم
حالا من دیگه خیلی عصبانی بودم ... با اینکه فکر می کردم , امکان نداره و من نمی ذارم و این کار شدنی نیست و به نظرم خیلی غیرمنطقی میومد ولی از حرفای میلاد داشتم آتیش می گرفتم ...
گفتم : آخه پسر احمق و ساده ی من , تو تا حالا با اون عوضی جلوی آیینه خودتون رو نگاه کردین ؟ ...
آخه تو کجا اون کجا ؟ نباید شکلتون به هم بیاد؟ تو فقط یک متر از اون بلند تری ... حرف مفت می زنی ...
خدا رو شاهد می گیرم اگر یک بار دیگه اسمشو به زبون بیاری یا بفهمم باهاش رابطه داری , دانشگاه بی دانشگاه ... باید بر گردی خونه ....
باران دست میلاد رو گرفته بود و می ترسید اون عصبانی بشه و مرتب بهش می گفت : آروم ... میلاد جان آروم باش ... رعنا جون رو ناراحت نکن ...
میلاد گفت : من از شما چیز زیادی نمی خوام , باهاش آشنا شو ...
چرا وقتی حمید گفت من عاشق شدم زود رفتی نازنین رو دیدی و واسش گرفتی ؟ ...
هانیه رو هم همین طور ... مگه با آرش نمی رفت بیرون ؟ همه می دونستن و از گل بالا تر بهش نگفتین ...
نوبت به من که رسید ......
گفتم : تو هانیه رو با این آشغال مقایسه می کنی ؟ ...
آدم حالش به هم می خورد نگاهش کنه ... میلاد بحث نکن , هیچ فایده ای نداره ... ای وای ..... من دارم دیوونه میشم ...
نمی دونم شاید دارم خواب می ببینم ...
میلاد گفت : کو اون رعنا خانم منطقی که ما شنیدیم ؟ رفتی دنبال هانیه ولی نگذاشتی کسی بفهمه و من بهش افتخار کردم ... حالا هم نوبت منه ... آخه شما اونو نمی شناسین ... به ظاهر که نیست ...
اون دختر خوبیه ، مهربون و خونگرمه ، منو درک می کنه ... شاید باور نکنین ولی نجیبه ...
ناهید گلکار