داستان رعنا
قسمت شصت و یکم
بخش هفتم
برق از چشمم پرید ... بدنم به لرزه افتاد و داد زدم : آره میلاد ؟ تو این کارو بدون اجازه ی من کردی ؟ ( از جام بلند شدم و بالا و پایین می پریدم و صدامو چنان سرم کشیدم که حتی باران هم ترسیده بود )
تو غلط کردی پسره ی بی شعور ... توام همین طور دختره ی عوضی قبل از اینکه خانواده ی پسر راضی باشن , قبول کردی ؟
تو عوضی و بی سر و پا ؟ گمشو ... گمشو احمق ...
کور خوندی که من اجازه بدم پسرم با تو سر یک سفره بشینه ... گمشو ... میلاد توام زود وسایلتو جمع کن , باید با من برگردی ...
دیگه حق نداری پاتو تو این شهر بذاری .....
نفهیمدم سوسن کی و چطور غیب شد ... و من مثل یک حیوون وحشی جیغ می کشیدم و فریاد می زدم ... و به میلاد بد و بیراه می گفتم ...
از شدت عصبانیت مغزم داغ شد و احساس کردم دنیا دور سرم می چرخه ...
دستم رو گرفتم به دیوار و به باران گفتم : برو زود حاضر شو ... ماشین رو روشن کن ... بدو ...
راه بیفتین میلاد که الان هم تو رو آتیش می زنم هم خودمو ... اگر قراره تو با این دختره زندگی کنی همون بهتر که هر دوی ما بمیریم ...
میلاد حسابی ترسیده بود ... تا اون موقع منو به اون حال ندیده بود ...
میلاد و باران با عجله حاضر شدن , درو قفل کردن و سوار ماشین شدن ...
من داشتم خودمو به ماشین می رسوندم ولی همه جا رو سیاه می دیدم ... دنیا دور سرم می چرخید و تعادل خودمو نمی تونستم نگه دارم و بعد ...
حالت تهوع شدید گرفتم و حالم بد شد ...
می فهمیدم که چطور میلاد و باران گریه می کنن و منو سوار ماشین کردن و بردن بیمارستان ... ولی هیچ قدرتی نداشتم ...
وقتی فشارم رو گرفتن , فورا زیرزبونی برام گذاشتن ... و چند تا امپول به من زدن ...
یکم که آروم شدم اشک هام از گوشه ی چشمم می ریخت ...
میلاد با دست پاک می کرد و می گفت : چشم ... قربونت برم چشم ... هر چی تو بگی ... قول میدم عزیز دلم ... مادرم ... دنیا فدای یک تار موی تو ...
ولی افسوس که من می دونستم این آغاز ماجراس ..............
ناهید گلکار