داستان رعنا
قسمت شصت و دوم
بخش سوم
اونم عصبانی شد و با همون حال داد زد : نرو به درک ... من خودم تنهایی این کارو می کنم ...
گفتم : تو غلط می کنی ... دست از پا خطا کنی با من طرفی میلاد ... کاری نکن که بین ما به هم بخوره ... من فقط تو رو دارم ...
گفت : اولا که میون دعوا نرخ تعین نکنین ... من نباشم هیچ اتفاقی نمیفته , آب از آب تکون نمی خوره ... بذار برم دنبال کارم خودم ... می دونم دارم چیکار می کنم ...
صدامو بلندتر کردم و داد زدم : تو بیجا می کنی پسره ی احمق ... من بهت اجازه نمی دم خودتو بدبخت کنی ... حرف منو گوش کن ...
میلاد تو رو خدا رحم کن به من ... من توان ندارم با تو سر به سر بذارم ...
به اندازه ی کافی تو زندگی کشیدم ... حالا وقتش بود که از ثمره ی زندگیم بهره ببرم ... تو می خوای منو به یک دختر عوضیِ بیشعورِ بدبو بفروشی ؟
با حرفایی که در مورد سوسن زده بودم , میلاد چنان برآشفت که شروع کرد به هوار کشیدن و زد هر چی روی میز بود ریخت روی زمین ...
صدای شکستن ظرف ها و فریادهای میلاد , باران رو وحشتزده بیدار کرد و دوید پایین ...
میلاد فریاد می زد : ولم کن ...
چی می خوای از جون من ؟ برای چی بهش توهین می کنی ؟ بسه دیگه ... بسه ...
و همینطور می زد و همه چیز رو می شکست ...
باران و شوکت از ترس نمی دونستن چیکار کنن و من ساکت ایستادم و می لرزیدم و چشم هامو بسته بودم ... باورم نمی شد ...
غیرمنتظره بود ... غافلگیر شده بودم ... فکر نمی کردم میلاد چنین کاری بکنه ...
آقا کمال اومد تو و اونو گرفت و گفت : نکن بابا جان ... این چه کاریه ؟ ... بسه دیگه ...
میلاد همینطور گریه می کرد و فریاد می زد , کتشو برداشت تا از در بره بیرون ...
به آقا کمال اشاره کردم : نذار بره , ببرش تو اتاق خودت ...
گفت : نگران نباشین ... من مراقبشم ...
ولی چشمِ نگرانِ منِ مادر دنبالش بود ... چیکار کنم خدایا ...
مثل کوه سنگین شده بودم ...
با حالی بسیار بد رفتم به اتاقم ... هیچ کس نمی دونست که درون من چه غوغایی به پاست ... وجودم به آتشی می سوخت که شاید هیزمش رو خودم سال ها پیش افروخته بودم ... نمی دونم ...
شایدم تقدیر اینگونه برای من رقم خورده بود ....
اینکه میلاد اینقدر راحت بخواد از من بگذره , بیشتر از هر چیزی آزارم می داد ...
ناهید گلکار