داستان رعنا
قسمت شصت و چهارم
بخش دوم
بغض غریبی توی گلوم نشسته بود ...
انتخاب نامناسب میلاد تنها چیزی نبود که آزارم می داد ... یاد روزهای تلخ خودم می افتادم و لجاجت و سرسختی که در مقابل پدر و مادرم داشتم ... اما من حتی با فکر به این چیزا نمی تونستم قبول کنم که حتی با اون دختر هم کلام بشم , چه برسه به اینکه اونو به عنوان عروسم قبول کنم ...
حالا من چه دلی داشتم فقط خدا می دونست ...
شوکت خانم مدام تو گوشم می گفت : نذار برن خونه ی دختره ... نازنین راست میگه امیدوار میشن و ولمون نمی کنن ... تازه یک لقمه ی چرب و نرم گیر آوردن ...
اون شب تمام مدت همه در مورد این مسئله حرف زدن ولی من فقط یک گوشه نشسته بودم و حرفی نمی زدم ... از این اطمینان داشتم که وقتی اونا سوسن رو ببینن , می فهمن که من چی می گفتم .. .
باران هم برخلاف همیشه که با همه شوخی می کرد و می خندید , نگاهش به من بود و غمگین ...
فقط وقتی اونا قرار گذاشتن که برن و سوسن و خانواده ی اونو ببینن , باران عصبانی شد و گفت : من که مطمئن هستم که تا اون دختر رو ببینین می فهمین رعنا جون چی میگه ولی از شما انتظار نداشتم ناراحتی مامان منو ندیده بگیرین ... مخصوصا میلاد ... تعجب می کنم تو چطور برای رسیدن به هدف خودت من و مادرتو این طور ناراحت می کنی ...
برای من باورکردنی نیست ... میلاد همیشه فکر می کردم وقتی بزرگ بشیم تو حامی ما هستی ... ولی به خاطر یک دختر زِپرتی می ذاری ما اینقدر اذیت بشیم ... بیا و از خیر اون دختر به خاطر ما بگذر ... میلاد اصلا اون بهترین دختر دنیا ثابت کردی , باشه قبول ... ولی ما اونو دوست نداریم ...
میلاد به جای اینکه حرف باران رو بفهمه , عصبانی شده بود و می ترسید رای بقیه عوض بشه و باز داشت حرف خودشو می زد ... همون حرفای تکراری برای راضی کردن ما ...
ناهید گلکار