خانه
355K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۰۳   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و چهارم

    بخش پنجم




    آخر شب همه رفتن خونه ی خودشون و باز میلاد اومد سراغ من و تا روز پنجشنبه در گوش من می خوند و فکر می کرد داره منو راضی می کنه ...
    و دلشو خوش کرده بود به سکوت من که حاکی از دردی بود که تو سینه داشتم .. .
    بچه ام هر کاری می تونست می کرد تا من و باران با رضایت کامل بریم خونه ی آقای دارابی و معلوم بود از عکس العمل من می ترسه ...
    تا پنجشنبه رسید و غم عالم اومد تو دل من ... دعا می کردم و از خدا یک معجزه می خواستم و اون روز صبح دیدم باید آماده بشم و کاری رو که از اعماق قلبم ازش متنفر بودم , انجام بدم ...
    هر ثانیه و هر لحظه با احساس بدی که داشتم , صورت مادرم از جلوی نظرم دور نمی شد ...

    تلفن کردم گوشی رو برداشت ...
    با شنیدن صدای اون دوباره به گریه افتادم و گفتم : مامان کمکم کن ... با میلاد حرف بزن ... داره همون کاری که من با شما کردم , با من می کنه ... تو بیشتر از هر کسی می دونی چقدر دارم زجر می کشم ...
    منو ببخش ... از ته دلت ببخش تا این بلا از سرم رفع بشه ...
    گفت : مادر ... رعنا جان الهی من بمیرم ... وای میلاد چیکار می خواد بکنه ؟ دختره غربتیه ؟
    گفتم : نه , فقط من دوستش ندارم ...
    گفت : قربونت برم خانمم ... فکر نکن حتی یک لحظه از تو چیزی تو دلم بوده باشه جز عشق و علاقه ی مادری ... این حرف رو نزن ... تو خودت مادری ... آخه مگه میشه مادر چیزی از بچه اش به دل بگیره ؟ ...
    ولی من با میلاد حرف می زنم ... نگران نباش ... برام تعریف کن ببینم چی شده ...
    گفتم : بذارین خودم بهتون دوباره زنگ می زنم و درست شما را در جریان قرار میدم ... اگر دیدم لازمه بهتون میگم باهاش حرف بزنین ... دعا کنین لازم نشه ...
    ساعت یک سر جاده قرار گذاشتیم و با سه ماشین راه افتادیم ...
    میلاد و من و باران و شوکت با هم بودیم و میلاد بازم از فرصت استفاده کرد و از محسنات سوسن برای ما  گفت ... در حالی که داشت حالم به هم می خورد وقتی به حرف هاش گوش می دادم ...
    وقتی رسیدیم ...
    میلاد رفت جلوی یک گلفروشی و نگه داشت و یک سبد گل بزرگ خرید و بعد رفت به یک قنادی و مدتی اونجا معطّل کرد ...

    وقتی برگشت بدون اختیار سرش داد زدم : حالا کیک نخورن چه خبره ...
    داری شهر رو بار می کنی میلاد ... چرا این کارو می کنی؟ مگه قرار نبود ما فقط بریم خونه ی اونا تا بقیه تحفه ی تبرک رو ببینن ؟ پس این کارا چیه  ؟ گل و شیرینی برای چی می گیری ؟ ...
    میلاد دستپاچه شده بود و فورا دست انداخت گردن من و گفت : الهی بمیرم براتون ... چرا اینطوری شدین رعنا جون ؟ ... خیلی خوب اگر اینقدر ناراحتی برگردیم ... باشه هر چی شما بگین ...
    صورتت قرمز شده ... قربونت برم چشم , چشم ... شما ناراحت نباش ... اصلا برمی گردیم ... ولش کن ...
    با حالت التماس گفتم : آره ... تو رو خدا میلاد خیلی ناراحتم ... دارم منفجر میشم ... رحم کن به من ... برگردیم ...
    خواهش می کنم مامان جان ... از این به بعد هر کاری تو بگی می کنم ... این یکی رو نه ... میلاد جان الهی من فدای تو بشم , بیا برگردیم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان