خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۱:۳۲   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و نهم

    بخش اول



    باران متوجه ی بغض تو گلوی من شده بود ... اونم حال خوبی نداشت ...
    گفت : می دونی چیه رعنا جون ... دلم خیلی برای بابام تنگ شده ... کاش بود ... واقعا هیچی تو این دنیا جای پدر آدم رو نمی گیره ... من و میلاد این کمبود رو نتونستیم با هیچی پر کنیم ...
    چند روز پیش با میلاد حرف می زدم ، اونم می گفت کاش بابا بود ...

    ازش پرسیدم چی شده یاد اون کردی ؟ ...
    گفت اگر اون بود من جذب کارای آقای دارابی نمی شدم ... اون مثل پدرا با من رفتار می کرد و من از همین کارش خیلی خوشم اومده بود ...
    پرسیدم : میلاد از زندگیش ناراحته ؟ به تو چیزی گفته ؟
    گفت : رعنا جون خودتون رو ناراحت نکنین ها ولی فکر کنم شدید با سوسن اختلاف پیدا کرده ... جرات نمی کنه به کسی بگه ...
    پرسیدم : به تو حرفی زده ؟
    گفت : نه به خدا ... خودم حدس زدم ... از نوع حرف زدنش معلوم بود ...
    گفتم : نه بابا , فکر نکنم ... سوسن حامله است , خیلی هم خوشحالن ...
    گفت : آره شاید ... ان شالله من اشتباه کرده باشم ... آخه منم نگران میلاد میشم ... شما میگی عید هم نمیاد ؟
    نگاهش کردم و شونه هامو بالا انداختم ...
    گفتم : دلم چایی می خواد ... نمی شه سر سال تحویل چایی بخوریم ؟ ...
    گفت : چرا هنوز خیلی مونده ... الان می ریزم ...
    صدای زنگ در بلند شد ...
    باران گفت : آخ جون یکی اومد ...

    و با سرعت رفت و درو باز کرد ...
    هانیه و آرش بودن ... قبل از هر چیزی سهیل خودشو به من رسوند و پرید بغلم و گفت : رعنا جون من اومدم پیشت که غصه نخوری ...
    آرش گفت : سال تحویل بدون رعنا جون اصلا مزه نداره ...
    هانیه رو بوسیدم و دیدم دست آرش یک ظرف بزرگه , پرسیدم : اون چیه ؟ ...
    گفت : من سالاد الویه درست کردم ، مریم جون سبزی پلو و کوکوی سبزی و نازنین ماهی سرخ کرده ... اونام دارن میان ... عمو علی هم تو راهه ... الان می رسن ...
    نزدیک ساعت هشت بود که دیگه همه اومده بودن ...
    علی کلی میوه و شیرینی و آجیل گرفته بود ...
    خودش داشت اونا رو روبراه می کرد ... همه مشغول شدن تا سور و سات شام عید رو روبراه کنن و در حالی که سهیل و بهار از سر و کله ی من بالا می رفتن و منم به سوال های تموم نشدنی اونا جواب می دادم ...
    یک مرتبه تو دلم خالی شد ... یک حس غریب و نا آشنا بدنم رو از حس برد ... و صورت میلاد اومد جلوی نظرم  ...
    احساس کردم همین نزدیکی هاست و قلبم به تپش افتاد ...
    بی اختیار گفتم : میلاد ...

    و از جام بلند شدم و همون موقع صدای زنگ در اومد ...
    علی با عجله رفت تا درو باز کنه ...

    باز زیر لب گفتم : من می دونم میلاد اومده ...

    و چشمم به چهار چوب در بود ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان