داستان رعنا
قسمت شصت و نهم
بخش دوم
تا در باز شد , میلاد رو دیدم ... صدایی مثل ناله از گلوم بیرون اومد ...
ولی قدرت حرکت نداشتم ... فقط با بغض نگاهش کردم ...
میلاد ساکی که دستش بود رو گذاشت زمین و دوید به طرف من و عاشقانه همدیگر رو در آغوش کشیدیم و
سرمو گذاشتم روی سینه ی اون و صدای قلبشو که مثل همیشه تند می زد و روح منو نوازش می داد , شنیدم ...
هر چی می بوسیدمش دلم راضی نمی شد ...
چشمم افتاد به سوسن ... اومده بود و بلاتکلیف پشت سر میلاد ایستاده بود ...
اونقدر از دیدن میلاد به وجد اومده بودم که با خوشحالی بغلش کردم و گفتم : خوش اومدی ... خیلی کار خوبی کردی ... ممنونم ازت سوسن جون ...
شاید حالا دیگه فهمیده بودم برای اینکه در حسرت دیدن میلاد نمونم , باید سوسن رو راضی نگه می داشتم ....
یک ساعت پیش فکر نمی کردم موقع سال تحویل میلاد پیشم باشه ...
شوکت خانم دعا خوند و سال تحویل شد ... در حالی که دست میلاد و باران توی دستم بود ...
همه به هم تبریک گفتن ... و من از خوشحالی روی پاهام بند نمی شدم ...
به همه پول نو عیدی دادم ولی برای سوسن یکی از انگشتر های خودمو که قیمتی و باارزش بود آوردم و دستش کردم ...
این هدیه رو از دل و جون بهش دادم چون گذشت کرده بود و خودش برگشته بود به خونه ی من ...
ساعت نزدیک دو بود که همه رفتن ... شوکت خانم دلش می خواست بمونه ... هی پا پا می کرد که من تعارفش کنم ...
من بی نهایت دلم می خواست اون پیش من باشه ... شوکت خانم حالا همه کس من بود ولی اینو می دونستم که بودن اون باعث میشه علی هر وقت دلش خواست به هوای دیدن مادرش بیاد اینجا و من اینو نمی خواستم ...
برای همین گفتم : شوکت جون بگو محترم کمکت کنه تا خونه رو آماده کنه چند روز اونجا دور هم جمع بشیم ...
و این طوری تونستم راضیش کنم که بره ...
و با این قول در حالی که دلم نمی خواست , روز سوم و چهارم عید رو همه با هم رفتیم باغ ...
دیگه اون صفای سابق رو برای من نداشت ...
دلیلشو هیچ وقت نفهمیدم که چطور شد تمام عشقی که به اون ویلا داشتم به یکباره از بین رفت ... و رغبتی برای رفتن به اونجا نداشتم ...
ناهید گلکار