داستان رعنا
قسمت هفتادم
بخش دوم
تا یک روز همین طوری که داشتم برای باران غذا درست می کردم , همون جا توی آشپزخونه از حال رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم ...
وقتی قدری به خودم اومدم , دیدم دارن منو می برن بیمارستان ...
گویا وقتی باران از دانشگاه برگشته بود و منو به اون حال دیده بود ... زنگ زده بود مجید و اورژانس رو به کمک همسایه ها خبر کرده بود ...
ولی بازم از هوش رفتم و می گفتن بیست و دو ساعت تو حال اغماء بودم ...
وقتی چشم باز کردم علی رو دیدم که نگران کنارم بود و میلاد و باران و سوسن و مریم و مهدیه ...
مهدیه فریاد زد : خوب شد ... رعنا جونم چشمشو باز کرد ...
مریم اومد و منو بغل کرد و زد زیر گریه و گفت : حالا می فهمم که مامانم چرا تو رو بیشتر از همه دوست داشت ... چون تو اونو خیلی دوست داشتی ...
پرسیدم : من کجام ؟ چی شده ؟
میلاد دست منو گرفت و خم شد و صورتم رو بوسید و گفت : فکر ما رو نکردی این بلا رو سر خودت آوردی ؟ نگفتی به سر منو و باران چی میاد ؟
گفتم : من چم شده ؟
گفت : فقر غذایی گرفتی ... آب بدنت داشت خشک می شد ... خونت غلیظ شده ... چی می خواستی بشه ؟ فشارت چهار بود آوردنت اینجا ...
مریم گفت : الهی قربونت برم ... تو که زن قوی و باقدرتی بودی چرا این کارو با خودت کردی ؟ پوست و استخون شدی ...
باران گریه می کرد و گفت : تقصیر منِ خره که بهش نرسیدم ... می گفت غذا نمی خورم ... ولش می کردم و فکر می کردم خودش که بچه نیست ...
دو روز دیگه مجید منو تو بیمارستان نگه داشت و خودش ازم مراقبت می کرد و علی مدام کنارم بود ...
بهش گفتم : تو برو به کارت برس ... من خوبم ...
گفت : مامانم تو رو دست من سپرده ...
در حالی که اتاق منو پر از گل کرده بود و مرتب شکلات های مختلف می خرید و به زور به من می داد ...
می گفت : به خاطر روح مادرم که خیالش راحت باشه این کارو می کنم ...
تا روزی که می خواستم مرخص بشم ... میلاد رفته بود رشت ولی سوسن پیش من مونده بود و رفته بود پول بیمارستان رو حساب کنه ...
یکی از پرستارها اومد و گفت : شوهرتون اومده ... نگران نباشین , داره کارای ترخیص شما رو انجام می ده ...
گفتم : شوهرم ؟ کی اومده ؟ من شوهر ندارم ...
گفت : همون آقایی که از اول اینجا بود ... اون کی شما میشه ؟
گفتم : برادرمه ...
گفت : واقعا تا حالا ندیدم یک برادر برای خواهرش اینطوری ناراحت بشه ... هر روز گل بیاره , ازش مراقبت کنه ...
گفتم : آخه زن نداره ... برای همین ...
ناهید گلکار