خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۲:۰۳   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتادم

    بخش دوم




    تا یک روز همین طوری که داشتم برای باران غذا درست می کردم , همون جا توی آشپزخونه از حال رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم ...
    وقتی قدری به خودم اومدم , دیدم دارن منو می برن بیمارستان ...
    گویا وقتی باران از دانشگاه برگشته بود و منو به اون حال دیده بود ... زنگ زده بود مجید و اورژانس رو به کمک همسایه ها خبر کرده بود ...
    ولی بازم از هوش رفتم و می گفتن بیست و دو ساعت تو حال اغماء بودم ...

    وقتی چشم باز کردم علی رو دیدم که نگران کنارم بود و میلاد و باران و سوسن و مریم و مهدیه ...
    مهدیه فریاد زد : خوب شد ... رعنا جونم چشمشو باز کرد ...
    مریم اومد و منو بغل کرد و زد زیر گریه و گفت : حالا می فهمم که مامانم چرا تو رو بیشتر از همه دوست داشت ... چون تو اونو خیلی دوست داشتی ...
    پرسیدم : من کجام ؟ چی شده ؟
    میلاد دست منو گرفت و خم شد و صورتم رو بوسید و گفت : فکر ما رو نکردی این بلا رو سر خودت آوردی ؟ نگفتی به سر منو و باران چی میاد ؟
    گفتم : من چم شده ؟
    گفت : فقر غذایی گرفتی ... آب بدنت داشت خشک می شد ... خونت غلیظ شده ... چی می خواستی بشه ؟ فشارت چهار بود آوردنت اینجا ...
    مریم گفت : الهی قربونت برم ...  تو که زن قوی و باقدرتی بودی چرا این کارو با خودت کردی ؟ پوست و استخون شدی ...

    باران گریه می کرد و گفت : تقصیر منِ خره که بهش نرسیدم ... می گفت غذا نمی خورم ... ولش می کردم و فکر می کردم خودش که بچه نیست ...
    دو روز دیگه مجید منو تو بیمارستان نگه داشت و خودش ازم مراقبت می کرد و علی مدام کنارم بود ...
    بهش گفتم : تو برو به کارت برس ... من خوبم ...
    گفت : مامانم تو رو دست من سپرده ...

    در حالی که اتاق منو پر از گل کرده بود و مرتب شکلات های مختلف می خرید و به زور به من می داد ...

    می گفت : به خاطر روح مادرم که خیالش راحت باشه این کارو می کنم ...
    تا روزی که می خواستم مرخص بشم ... میلاد رفته بود رشت ولی سوسن پیش من مونده بود و رفته بود پول بیمارستان رو حساب کنه ...

    یکی از پرستارها اومد و گفت : شوهرتون اومده ... نگران نباشین , داره کارای ترخیص شما رو انجام می ده ...
    گفتم : شوهرم ؟ کی اومده ؟ من شوهر ندارم ...

    گفت : همون آقایی که از اول اینجا بود ... اون کی شما میشه ؟
    گفتم : برادرمه ...
    گفت : واقعا تا حالا ندیدم یک برادر برای خواهرش اینطوری ناراحت بشه ... هر روز گل بیاره , ازش مراقبت کنه ...

    گفتم : آخه زن نداره ... برای همین ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان