داستان رعنا
قسمت هفتادم
بخش پنجم
هر روز منتظر می شدم که یک خبری از علی بشه .....
نمی دونم چرا همش نگرانش بودم و می ترسیدم مثل من افسرده شده باشه ... تا یک روز دیگه طاقت نیاوردم و برای اولین بار بهش زنگ زدم ...
تا فهمید منم , گفت : چه عجب رعنا خانم یاد ما کردین ؟
گفتم : می خوای با این کارات جلب توجه کنی ؟ خوب موفق شدی ... ولی از تو بعیده مثل بچه ها رفتار کنی ...
گفت : واقعا جلب توجه کردم ؟ تو به فکر من بودی ؟
گفتم : آره بودم ولی خیلی عجیب نیست ... مثل اینکه ما با هم آشناییم ...
صدای زنگ در اومد ...
همین طور که گوشی دستم بود , رفتم و درو باز کردم ... نوشین بود ...
گفتم : علی گوشی لطفا ... سلام نوشین جون , بیا تو ...
نوشین دید که گوشی دستمه , پرسید : مزاحم نیستم ؟
بازوشو گرفتم و کشیدم تو و به علی گفتم : می خواستم حالت رو بپرسم ...
گفت : آدم بی پدر و مادر می خوای حالش چطور باشه ؟
گفتم : خوبه ما رو نگران می کنی ولی شوخ طبعی خودتو از دست ندادی ...
گفت : نمی دونم چرا هر وقت اسم نوشین خانم میاد اینطوری میشم ...
گفتم : لطفا خودتو لوس نکن علی ...
گفت نه بابا شوخی کردم ... سرگرم کارای باغم ... سلام مخصوص منو به نوشین خانم برسون ...
با این حرف علی رفتم تو فکر ... نگاه کردم به نوشین ... چقدر اونا بهم میومدن ... اگر علی ازدواج می کرد , می تونستم راحت باهاش رفت و آمد کنم ...
گفتم : چشم ... حتما سلام شما رو می رسونم ... فعلا خداحافظ ...
خیلی زیاد نوشین رو تحویل گرفتم و ازش پذیرایی کردم و بعد سر حرف رو باز کردم و پرسیدم : ازدواج می کنی ؟
گفت : چی ؟
گفتم : اگر ازت خواستگاری کنم برای برادرم , ازدواج می کنی ؟
گفت : همین علی آقا ؟
گفتم : آره ... البته اون برادر من نیست ولی درست مثل برادرمه ... مفصله , اگر قبول کنی برات تعریف می کنم ... چی میگی ؟ می خوای باهاش بیشتر آشنا بشی ؟
ناهید گلکار