خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۲:۴۹   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتادم

    بخش ششم




    گفت : راستش از وقت ازدواج من داره می گذره و دلم می خواد که سر و سامون بگیرم ... دیگه از تنهایی خسته شدم ... به نظرم علی آقا آدم بدی نیست , ولی به خدا از ازدواج می ترسم ...
    گفتم : اتفاقا بد که نیست هیچی , برعکس خیلی هم خوبه ...
    پرسید : علی آقا چند سالشونه ؟ برای چی تا حالا ازدواج نکردن ؟
    گفتم : چهل و هشت سال ... نمی دونم شاید برای اینکه کس مناسبی پیدا نکرده ... اون تحصیل کرده اس , مهربون و عاقله و از همه مهم تر اینه که آدم پاک و نجیبیه ...
    حالا اجازه میدی بیایم خواستگاری ؟ الانم سلام رسوند به شما ...
    گفت : علی آقا اینو از شما خواسته ؟
    گفتم : نه راستش ... همین الان به ذهنم رسید ولی احساس کردم خودش به شما بی میل نیست , اونم برای اولین بار ... باورت میشه ؟ دیگه مردی از این شسته رفته تر پیدا نمی کنی ... تا حالا خواستگاریم نرفته ...
    گفت : رعنا خانم میشه قبل از اینکه بیاین خواستگاری , با ایشون حرف بزنم ؟ ... نمی خوام الان مامان و بابام بدونن ... آخه می دونین تو مملکتی زندگی می کنیم که شوهر کنی یک جور عذاب می کشی , بیوه بشی یک جور حرف پشت سرته ... ازدواج نکنی هزار جور عیب رو آدم می ذارن ...
    حالا شما اگر امشب بیای خونه ی ما , از فردا صبح مامانم پیله می کنه که همینو قبول کن و راستش اعصابم رو خورد می کنه ... اگر نشد , بهم گیر میده که باید عروسی کنم و دیر شده و از این حرفا و تا مدتی ولم نمی کنه ...
    اول بذارین خودم با ایشون صحبت کنم ...
    گفتم : البته این طوری برای شماها  بهتره ... باشه , من میگم علی بیاد اینجا با هم حرف بزنین ... من فردا شب با علی صحبت می کنم ... نوشین جان شما چند سال داری ؟
    گفت : من متولد 36 هستم ... شما چی ؟
    گفتم : من ؟ من , متولد 32 ...

    گفت : ای وای شما فقط چهار سال از من بزرگتری ؟ فکرشو نمی کردم ... بزرگتر به نظر میاین ...  اما نه , نمی دونم ... چون آقا میلاد و باران جان رو دیدم فکر کردم شاید بزرگ تر باشین ...

    گفتم : شایدم اثر پای روزگاره ...
    با نوشین قرار گذاشتم که فردا بعد از اینکه با علی حرف زدم , بهش زنگ بزنم بیاد ... اگر اونم موافق بود , من به نوشین خبر بدم ...
    شب زنگ زدم به علی و گفتم : فردا شیرینی بخر ، لباس خوب بپوش و از سر کارت بیا اینجا کارت دارم ...
    با خوشحالی پرسید : تو رو خدا رعنا الان بگو چی شده ؟ دل تو دلم نیست ...
    گفتم : نپرس که بهت نمی گم ... فردا منتظرتم ...
    روز بعد نزدیک ظهر علی زنگ زد و گفت : رعنا تو رو خدا بهم بگو چی شده ... نکنه می خوای ذوق مرگم کنی و به من خبر خوش بدی ؟
    گفتم : فکر بد نکن ولی یک خبرایی برات دارم ...

    گفت : ناهار چی داری ؟
    گفتم: برات نگه می دارم ...
    گفت : میوه هم بگیرم ؟
    گفتم : نه خودم صبح گرفتم ... تو فقط شیرینی بگیر و بیا ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان