داستان رعنا
قسمت هفتاد و یکم
بخش چهارم
حس خوبی نداشتم ...
شاید برای اینکه علی رو مجبور به اون کار کرده بودم یا اینکه به نوشین دروغ گفته بودم ...
داشتم رنج می بردم ...
من اهل این کارا نبودم و شدیدا اعتقاد قلبی داشتم که از هر دست بدی از همون دست پس می گیری و چون بارها به سرم اومده بود , دیگه نمی خواستم باعث آزار کسی بشم ...
همون طور که اونا با هم حرف می زدن , با خودم گفتم من به نوشین راستشو میگم تا خودش تصمیم بگیره ...
نگاه کردم ... اونا غرق حرف زدن بودن و انگار خیلی وقته همدیگر رو می شناسن ...
یکم که گذشت , علی از جاش بلند شد .... گفت : رعنا جون ما می ریم بیرون ... یک دور می زنیم و برمی گردیم ... اشکالی نداره ؟ ...
خنده ی زورکی کردم و گفتم : نه ... البته که نه ... آره اینطوری بهتره ... مزاحم ندارین ...
همین طور که با اونا خداحافظی می کردم , با خودم فکر می کردم احمق می گفت زن نمی خوام ... دروغ می گفت ... همین جلسه ی اول بردش بیرون بی شعور ...
من که هیچ وقت نمی تونستم جلوی احساساتم رو بگیرم , صورتم قرمز شده بود و تا اونا از در رفتن بیرون , درو محکم بستم ...
ولی خودمو رسوندم به پنجره و از اون بالا نگاه کردم ببینم چطوری سوار ماشین میشن ... کار احمقانه ای که از من بعید بود ...
علی در رو براش باز کرد و اون سوار شد و خودش نشست تو ماشین و با سرعت دور شد ...
ولی من همون جا موندم ... یک حال بدی داشتم ...
با خودم گفتم رعنا تو مگه همینو نمی خواستی ؟ پس چرا اینقدر حالت بده ؟ نه , بد نیستم ... خیلیم خوبم ... خدا کنه به نتیجه برسن و منم از این ماجرا خلاص بشم ...
باران اومد سراغم و پرسید : به چی نگاه می کنی رعنا جون ؟
گفتم : هیچی ... نیست که پاییز شده , برگ ها دارن زرد میشن ... برای همین دلم خواست از این بالا درخت ها رو نگاه کنم ... دیگه باغ نیست که توش قدم بزنم ...
گفت : الهی بمیرم برای مامان خوشگلم ... بیا با من بریم دانشگاه ما ... درخت های اونجا هم خیلی قشنگ شده ... اصلا چرا نریم باغ ؟ ان شالله نامزدیِ عمو علی رو اونجا می گیریم ...
ناهید گلکار