داستان رعنا
قسمت هفتاد و دوم
بخش اول
بیمارستان پر شده بود از فامیل و دوست و آشنای سوسن ...
باران می گفت : رعنا جون دلم برای میلاد می سوزه ... اینجا هیچ کس رو نداره ...
من یک سکه به سوسن دادم و یکی به امیرعلی ...
مقدار زیادی هم لباس و وسایل بچه خریده بودم که با خودم برده بودم ...
اون شب سوسن تو بیمارستان موند و میلاد ما رو برد به خونه ی خودش ... جایی که من از روز عروسی به بعد نرفته بودم ...
خانم دارابی اصرار می کرد برم خونه ی اونا ولی قبول نکردم ...
میلاد ما رو گذاشت و گفت : می رم بیمارستان ... وقتی خواستم برگردم براتون شام می گیرم و میارم ...
من و باران خیلی خسته بودیم و تا میلاد رفت , خوابیدیم ...
نمی دونم چقدر طول کشید که با صدای میلاد از خواب پریدم ... اون داشت به یک نفر تعارف می کرد بیاد تو ...
کمی هوشیار شدم ... صدای علی رو تشخیص دادم ...
علی بعد از اینکه ما از بیمارستان اومده بودیم , رسیده بود ... سوسن و بچه رو ملاقات کرده بود و بعدم با میلاد غذا گرفته بودن و اومده بودن خونه ...
میلاد گفت : رعنا جون دیدی چه عموی مهربونی دارم ؟ این همه راه رو اومده تا امیرعلی رو ببینه ...
علی نشست و گفت : به خاطر خودم اومدم ... برای دیدن بچه ی تو ثانیه شماری می کردم ... ولی زود شام بخوریم که من باید برگردم تهران ...
در حالی که من اصلا از علی در مورد شب قبل سوال نکردم , موقع شام خودش سر حرف رو باز کرد و گفت : می دونی میلاد , مامانت برای من زن پیدا کرده ؟ ...
میلاد پرسید : مگه گم شده بود ؟ خوب حالا کی هست ؟ جدی میگی عمو یا شوخی می کنی ؟
باران گفت : نه راسته به خدا ... نوشین خانم همسایه ی ما رو یادته ؟ دیشب عمو باهاش رفته بود بیرون ...
میلاد هیجان زده پرسید : راستی ؟ خوب چی شد ؟ به توافق رسیدین ؟
گفت : آره ... فکر کنم به نتیجه برسیم چون خیلی مثل هم فکر می کنیم و هر دومون هم می دونیم که دیگه از وقت ازدواج ما گذشته ... اینه که باید زود تصمیم بگیریم ...
باران پرسید : دیشب چیکار کردین عمو ؟ کجا رفتین ؟
گفت : رفتیم دربند شام خوردیم و بعدم تا صبح تو خیابون ها دور زدیم ... من نوشین جان رو رسوندم و خودم از همون طرف رفتم اداره ... از اونجام اومدم رشت ...
و به شوخی گفت : از اینجام میرم خونه ی نوشین ...
بچه ها خندیدن ... ولی من نمی فهمیدم علی چطور به این زودی و راحتی راضی شده ؟ از اینکه به من لج کرده باشه و بعدا پشیمون بشه , خیلی ناراحت بودم ... و احساس می کردم دوست ندارم این حرفا رو از زبون علی بشنوم ...
علی که حالت های من می دونست , پرسید : تو خوشحال نشدی ؟! من دارم خوشبخت میشم ...
گفتم : علی تو داری منو مسخره می کنی؟
بهت که گفتم خودت می دونی ... می خوای خوشبخت شو می خوای نشو ... ولی به خاطر من کاری نکن که بعدا پشیمون بشی ... لطفا ....
گفت : نه , واقعا اینطور نیست ... چرا به حرف تو ؟ بچه که نیستم ... خودم می فهمم چیکار دارم می کنم ... دیدم تو راست گفتی .. دیگه نمی تونستم تنها بمونم ... نوشین هم دختر خوبیه پس چرا معطل کنم ؟ ... دستت درد نکنه به فکر من بودی .....
ناهید گلکار