خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۳:۳۲   ۱۳۹۶/۴/۲۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و دوم

    بخش چهارم




    چند سال پیش آقای دارابی تو یک خونه ی کوچیک کلنگی زندگی می کرد ... یک مرتبه این همه برو و بیا راه انداخته ...
    امیدش به این بود که منو بفرسته دنبال پیدا کردن و خریدن سندِ زمین و خودش از این وسط سود ببره ولی من اینقدرها هم ساده نبودم ... تن در ندادم ...
    می خواستم بهتون بگم ولی دیدم فقط باعث نگرانی شما میشم ... اما خیلی تو ذوقم خورده ... از همشون بدم اومده ...
    خونسرد دارن پول حروم می خورن و میگن نه همه دارن این کارو می کنن ... ولی من نمی تونم رعنا جون ...
    این طور چیزا که به مملکت من ضرر می رسونه و باعث بدبختی مردم میشه برای من عذاب آوره ...
    آخه اگر آدم از دیوار خونه ی یک نفر بره بالا و دزدی کنه اسمش دزده اونم از یک نفر ... ولی کسانی که این کارو می کنن پول همه ی مردم رو می خورن و باعث خیلی چیزای بدی تو جامعه ی ما میشه که عواقب اون سال ها بعد خودشو نشون میده ...
    من شنیدم که دست انداختن روی زمین های کویر و جنگل های ایران ... خدا کنه مسئولین متوجه بشن که اینا دارن چیکار می کنن ...
    گفتم : میلاد جان اینا رو که گفتی منم متاسف شدم و نگران ... ولی تو خیلی خوب کاری کردی که دخالت نکردی ... مبادا هزار تومن از این پولا بیاری سر سفره ی زن و بچه ات ...
    لطفا کار آقای دارابی رو پای سوسن نذار ... باهاش جر و بحث نکن ...
    گفت : نه بابا ... توی اونا که این کار رو می کنن , دارابی پشه هم حساب نمی شه ...
    گفتم : الحق که پسر سعیدی ... تو واقعا انسان باشرفی هستی ... من بهت افتخار می کنم ... تو این دور زمونه کسی پیدا نمی شه که از پول زیاد بگذره ...
    همه چشم هاشون رو بستن و فقط دنبال پول راه افتادن اما تو سعی کردی کار درستی رو بکنی ...
    در حالی که اگر این کارو می کردی اشکال قانونی هم نداشت ...
    میلاد خیالم رو از بابت خودت راحت کردی ...
    دیگه درسِت داره تموم میشه , خودم برات یک خونه می خرم و بیا تهران ... این طوری سوسن هم دیگه منتی برای خونه به سر تو نداره ...
    باران کم کم خوابش گرفت ولی منو و میلاد تا نزدیک صبح با هم حرف زدیم و بعد سرشو گذاشت کنار سر من و خوابید ...

    من بازم نگاهش می کردم ...
    میلاد با اون هیکل درشت و قوی ای که داشت وقتی می خوابید صورتش مثل یک بچه ی کوچیک پاک و معصوم می شد ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان