خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۳:۳۷   ۱۳۹۶/۴/۲۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و دوم

    بخش پنجم




    نزدیک ظهر میلاد اومد و گفت : سوسن رو بردن خونه ی دارابی و خواهش کردن شما هم برین اونجا ...
    واقعا دلم نمی خواست این کارو بکنم ... به میلاد گفتم : باران می خواد بره دانشگاه ... ما باید برگردیم ...
    گفت : دیگه نمی خواین امیرعلی رو ببینین ؟

    گفتم : چرا عزیزم ... اول می ریم اونجا و بعد راه میفتیم ... ان شالله یکم که بچه جون گرفت , سه تایی بیاین تهران ...
    یادت نره سوسن الان احتیاج به محبت و مراقبت تو داره , مبادا اذیتش کنی ... اون دیگه مادر بچه ی توس و ارزشش خیلی زیاده ... زندگیتو خراب نکن پسرم ...

    میلاد فقط گفت : چشم ...
    ما اون روز رفتیم به خونه ی آقای دارابی ... سرشون شلوغ بود و مهمون داشتن و ما زیاد نموندیم و راهی تهران شدیم ... در حالی که هنوز از دیدن امیرعلی سیر نشده بودم ...
    چند روز گذشت ... نه از نوشین خبری بود نه از علی ...
    یک روز باران که از دانشگاه اومد ؛ تا وارد خونه شد , گفت : مامان عمو علی اینجا بود ؟
    گفتم : نه ... برای چی ؟
    گفت : ماشین رو که پارک می کردم دیدم سوار ماشینش شد و رفت ... فکر کردم اینجا بوده ...
    با این حرف باران انگار قلبم داشت می گرفت ... خیلی به من بر خورده بود ... نمی دونستم عصبانیم از اینکه تا اینجا اومده بود و به من سر نزده بود ؟ یا چیز دیگه ای بود ؟ ...

    خودمو رو دلداری می دادم و  فکر می کردم ای بابا رعنا تو مگه تا همین دیروز نمی خواستی علی از زندگیت بره بیرون ؟ خوب بیچاره رفته دیگه ... ولش کن ...
    ولی نه , تا اینجا اومده و حتی به من خبر نداده ...
    غلط کرده حالا که خرش از پل گذشته این کارو با من می کنه ؟
    زنگ زدم به مریم و ازش پرسیدم : از علی خبر داری ؟
    گفت : آره , دیشب خونه ی ما بود ... چطور ؟ چیزی شده ؟
    گفتم : نه , فقط نگرانش شدم ... پیداش نبود ... گفتم نکنه اتفاقی براش افتاده باشه ....

    مریم حرف می زد و درددل می کرد ... از مهدیه شاکی بود که سرکش و بی بند و باره ... می گفت آرایش می کنه و موهاش از جلو و عقب بیرونه ... هر کاری دلش می خواد انجام میده ... ما بهش حرفی نمی زنیم حالا اون به من گیر داده که چادر سرت نکن ، با مانتو و روسری برو سر کار ...

    ولی من درست گوش نمی کردم و حواسم بیشتر به علی بود که چرا تا اینجا اومده و پیش من نیومده ؟ چرا نوشین خودشو به من نشون نمی ده ؟
     فکر می کردم فقط من ناراحت شدم ... در حالی که باران هم به شدت از دست علی ناراحت بود و تو فکر ... و می گفت : عمو کار بدی کرد ... دلمو شکست ...
    تصمیم گرفتم خودم زنگ بزنم به نوشین ...
    گوشی رو برداشت گفتم : سلام نوشین جون ... خوبی ؟ چه خبر ؟
    گفت : سلام رعنا جون ... من خوبم .. شما خوبین ؟ ببخشید داره برامون مهمون میاد , دستم بنده ... بهتون زنگ می زنم ....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان