خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۳:۵۳   ۱۳۹۶/۴/۲۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و سوم

    بخش اول




     چه دنیای عجیبیه ... وقتی غم سایه شو روی زندگی ما می ندازه , پرده ای سیاه جلوی چشم آدم میاد که هر چی نعمت در کنارش داره رو فراموش می کنه و زمانی که شادی میاد , قلبش غرق در خوشبختی میشه و اون غم ها که تو دلش خونه کرده , براش کوچیک می شن و از خاطر آدم میرن ...
    و لذت خوشحالی در بودن همون غم هاست ...
    اگر انسان همیشه شاد باشه دیگه اینقدر از اون لحظات لذت نمی بره ... این , کلید زیستن با آگاهی و صبر رو به ما میده ...
    نمی تونم خوشحالی خودمو در اون لحظه بیان کنم ... هیجان زده به اطراف نگاه می کردم و از کنار عزیزانم رد می شدم ...

    اونا همچنان دست می زدن و به من می خندیدن و قلب منو سرشار از خوشحالی و غرور می کردن ...
    غرور برای داشتن کسانی که به من عشق می دادن ...
    علی ته سالن ایستاده بود و نوشین هم نزدیکش بود ...
    نگاهی بهش کردم و گفتم : پس اینا کار تو بود ؟

    گفت : نه , تنها نبودم ... من و مریم و باران ... البته اگر همکاری نوشین خانم نبود , نمی شد ...
    گفتم : از همه ی شما ممنونم ....
    باز هم ستاره ی اون مجلس مهدیه بود ... حالا دختر خانم بزرگ و زیبایی شده بود که دل هر بینده ای رو می برد ...
    رقص زیبای اون زبانزد شده بود و تلاش مجید برای به اصطلاح سربراه کردن اون کاری بیهوده به نظر می رسید ...

    اون می رقصید و مجید در حالی که نمی تونست از رقص اون لذت نبره , می گفت : انگار بد بارش آوردیم ...
    گفتم : تو کاری نکردی ... خداوند عالم اونو از اول همین طوری خلق کرده و ما باید یاد بگیریم که به اونچه خدا آفریده , احترام بذاریم ...
    امیرعلی رو بغل کردم و رفتم کنار نوشین نشستم ...
    به هم نگاه کردیم ...

    آهسته پرسیدم : چی شد ؟ ماجرا چیه ؟ کار شما به کجا کشیده ؟
    خندید و گفت : اگر کسی پیدا می شد که یک هزارم اونچه که علی آقا شما رو دوست داره , منو دوست داشت خوشبخت ترین زن عالم می شدم ...
    آه از نهادم بلند شد ...
    نمی دونستم علی چی به نوشین گفته ... ساکت موندم ...

    خودش ادامه داد : علی آقا اون روز به من گفت که از بچگی شما رو دوست داشته و شما عشق اونو نمی پذیری و دوستش نداری ... برای همین می خواین زن بگیره تا از شرش خلاص بشین .. .
    ولی اون نمی خواد شما رو ول کنه ... همون طور که شما به شوهرتون وفادار موندین , علی آقا هم به شما وفادار می مونه .... خوش به حالتون ...
    گفتم : منو ببخشید , نمی خواستم اینطوری بشه ...

    گفت : اصلا ... اصلا ... تجربه ی خوبی بود ... برای اولین بار با مردی آشنا شدم که صادق و ساده و عاقل بود و نظرم رو نسبت به مردا که همه خیانتکار و دغل بازن عوض کرد ... شاید اینطوری زودتر ازدواج کنم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان