خانه
359K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۴:۰۲   ۱۳۹۶/۴/۲۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و سوم

    بخش سوم




    اون شب همه برگشتن خونه ی خودشون ولی من و باران و میلاد پیش علی موندیم ...
    وقتی آخر شب , من و علی آخرین مهمون رو بدرقه کردیم , تو حیاط تنها شدیم ...

    همین طور که به طرف ساختمون می رفتیم و من از سرما خودمو جمع کرده بودم , گفتم : علی ممنونم ازت ... تولد خوبی بود و من حسابی غافلگیر شدم ...
    گفت : خیلی دلت می خواست واقعا نامزدی من باشه ؟
    گفتم : راستش نه ... قول می دم دیگه برات زن پیدا نکنم ... تجربه ی بدی بود , اشتباه کردم ...
    گفت : ناراحت شدی ؟
    گفتم : آره ... خودت می دونی من نمی تونم دروغ بگم ولی این یک حس خودخواهی بود ... دلم نمی خواست تو رو از دست بدم ... خیلی بدجنسم ... آره ؟
    نفس بلندی کشید و دست هاشو از هم باز کرد و درحالی که می خندید با صدای بلند گفت : خیلی ... خیلی عالی شد ... ولی من راضیم ... همین قدر هم خوبه ...
    مریم می گفت صبر داشته باش , اینقدر به رعنا فشار نیار ... اون اگر روزی برسه که بخواد با تو باشه , خودش میاد و به تو میگه ... رعنا اینطور آدمیه ... منم منتظر همون روز می مونم ... راستش وقتی رفته بودم رشت , به میلاد گفتم ... اونم در جریان قرار دادم که چه حسی نسبت به تو دارم ...
    از جام پریدم و با عصبانیت  گفتم : ای داد بیداد ... تو چیکار کردی علی ؟ خوب میلاد چی گفت ؟
    علی از عکس العمل من ترسید ... جواب داد : هیچی ... میلاد خندید و بعد گفت من می دونستم ... خیلی وقته که فهمیدم ... اونم می گفت به دست آوردن دل مامانم خیلی مشکله , خدا کمکت کنه ...
    گفتم : علی خواهش می کنم کم کم از زندگی من برو بیرون ... من کار احمقانه زیاد کردم , نمی خوام دوباره دچار اشتباهی بشم که جبران نداشته باشه ... ازت ممنونم ... تو این سال های سخت و گرفتاری های من , همیشه یار و یاورم بودی ولی منو تحت فشار نذار ...
    گفت : نه , قول می دم ... نگران نباش , بهت قول میدم همین طوری کنارت می مونم تا زمانی که تو نخوای دیگه کاری نمی کنم ...  خوبه ؟ عصبانی نشو ...
    می دونستم ناراحت میشی ... به میلاد گفتم ولی نمی تونستم بهت نگم ... تو یک لحظه نمی دونم چی شد از دهنم دررفت ... ولی به خدا خودش می دونست ...
    گفتم : با این کارایی که تو می کنی فقط خواجه حافظ شیرازی نمی دونه ...


    فردا , برای من روز دیگه ای بود ... احساس می کردم آروم شدم ...
    دلشوره ها از وجودم رفته بود ... چقدر خوبه آدما به فکر هم باشن و گاهی با یک همچین کارایی دل همدیگر رو شاد کنن و به زندگی معنای خوشبختی بدن ...
    بعد از ظهر ما از لواسون راه افتادیم و برگشتیم خونه ی خودم و میلاد و سوسن به خاطر اصرار من و باران , شب رو موندن تا صبح زود برگردن رشت و من دل درست با امیرعلی بازی کردم و تا صبح پیشش موندم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان