داستان رعنا
قسمت هفتاد و سوم
بخش چهارم
مرداد سال هفتاد و نه بود ... اون سال محصولی خوبی از باغ به دست اومد و علی تونسته بود باغ رو دوباره احیا کنه ...
یک روز بعد از ظهر , برای حساب و کتاب بی خبر اومد پیش من ... به خاطر باران ماکارونی درست کرده بودم ... و علی زیاد دوست نداشت ... با این حال نشست سر میز و کمی برای خودش کشید ... یکم که خورد , گفت : عجب خوشمزه شده ... دوباره برام بکش ...
که تلفن زنگ خورد ... گوشی رو برداشتم , مجید بود ... اون ازم اجازه می خواست یکی از دوستانش که دکتر همون بیمارستانه برای خواستگاری باران بیاد ...
وقتی به باران گفتم , خندید و گفت : نه , اینطوری نمی خوام ... دوست ندارم به شکل خواستگاری ازدواج کنم ... می خوام خودم یکی رو انتخاب کنم و اول ازش خوشم بیاد ...
یادتونه اون خواستگار قبلی مثلا منو پسندید دیگه ول نمی کرد ... انگار من این وسط هیچکارم ... چون اونا از من خوششون اومده بود من باید قبول می کردم ...
نه دیگه خواستگار قبول نمی کنم ... حوصله ی این کارا رو ندارم ...
علی گفت : عمو جون اشتباه می کنی ... در واقع این تویی که باید بپسندی ... اگر نخواستی خوب مثل اون دفعه میگی نه ... مجید در موردش با من حرف زده , مثل اینکه آدم خوبیه ... ضرر نداره که یک بار ببینیش ...
گفت : آخه عمو خیلی مراسم سخت و طاقت فرساییه ... قول می دین که اگر این یکی هم نشد دیگه مراسم خواستگاری راه نندازین ؟
علی گفت : من قولشو بهت میدم ولی این یکی فرق داره ... من می دونم مجید برای تو بیخودی کسی رو در نظر نمی گیره ...
به مجید خبر دادم و دو ساعت بعد یک خانم به من زنگ زد ... و گفت : منزل آقای موحد ؟
گفتم : بفرمایید ...
گفت : برای امر خیر مزاحمتون شدم برای دختر خانم شما ... میشه یک وقت به من بدین ؟
گفتم : باشه ... فردا شب ساعت هفت شب تشریف بیارید ...
گفت : آدرس رو لطف می فرمایید ؟
بعد از این تلفن , دوباره زنگ زدم به مجید ... مریم گوشی رو برداشت و گفتم : به مجید بگو برای فردا ساعت هفت قرار گذاشتم ...
گفت : باشه می خواهی ما هم بیایم ؟
گفتم : آره خوب , خوشحال میشم ... الان علی هم اینجاست ... حتما اونم میاد دیگه ... پس , فردا شب برای شام بیاین ... مهدیه رو هم بیار , دلم براش تنگ شده ...
مهدیه خودش صبح اومد خونه ی ما و می گفت : من زودتر اومدم به شما کمک کنم و با باران یکم سر به سر خواستگاره بذاریم ...
اون دو تا وقتی به هم می رسیدن , یکسره می خندیدن و شوخی می کردن ...
مهدیه بچه ی خیلی خوب و شادی بود و بسیار مهربون ... با هم خونه رو تمیز کردن و همه چیز رو مرتب و آماده برای پذیرایی ...
و همین طور که می خندیدن , باران رو هم حاضر کردیم و منتظر شدیم ...
شش و نیم بود که مجید و مریم اومدن و پشت سرش هم علی رسید و راس ساعت هفت زنگ در به صدا در اومد و بعدم صدای آسانسور ...
علی درو باز کرد ...
سلام و احوال پرسی کرد و من و مجید رفتیم جلو ...
مجید نگاهی به من کرد و سرشو تکون داد ...
متوجه نشدم چی می خواست بگه ولی اینو فهمیدم که اون , خواستگارو نشناخته ...
تعارف کردیم و اومدن نشستن ...
من رفتم تو آشپزخونه و مجید دنبالم اومد و گفت : اینا کی هستن ؟
گفتم : نمی دونم ... زنگ زدن , من فکر کردم از طرف تو بوده ...
گفت : ای داد بیداد ... پس مهران هم داره میاد ... من بهش گفتم ساعت هفت اینجا باشه ... دو تا خواستگار , همزمان ... حالا چیکار کنیم ؟
و من فهمیدم که بازم عجولی من کار دستم داده .....
ناهید گلکار