داستان رعنا
قسمت هفتاد و پنجم
بخش اول
نمی دونم چرا دلم شور می زد ؟ ... می ترسیدم ... باران دختر سر به راهی بود و بسیار بی تجربه ... اون هیچ وقت دنبال ازدواج نبود , برای همین تا اون زمان با کسی رابطه ای پیدا نکرده بود ...
از حالت صمیمی و گرمی که مهران به خودش گرفته بود , ترسیدم ... این بود که مداخله کردم و گفتم : ما نمی تونیم تقاضای شما رو قبول کنیم آقای دکتر نوری ... چون این تنها شما نیستین که با دختر من زندگی خواهید کرد ...
حتی یک ملاقات با خانواده ی شما روح و روان اونو آزرده می کنه , پس خواهش می کنم از این تقاضا منصرف بشین و اجازه بدین ما قبول نکنیم ...
گفت : بله بله ... متوجه شدم منظورتون چیه ... ولی من قول می دم اون مسئله رو حل کنم ... شما فقط اجازه بدین من با باران خانم آشنا بشم ... فعلا این تنها تقاضای منه ...
باران گفت : ما که آشنا شدیم ولی من واقعا اون شب بهم برخورد ... تو خانواده ای بزرگ شدم که برای عقاید من احترام قائل بودن ... نمی تونم از حق خودم بگذرم به خاطر هیچ کس ...
مهران گفت : منم از شما همین انتظار رو دارم ... باور کنین از همون لحظه که وارد شدم تشخیص دادم که چطور خانواده ای هستین ...
قبلا گفته بودم بهتون ... دکتر موحد هم که یکی از بهترین دوستان من هستن و شناخت ایشون هم منو ترغیب می کنه تا اصرار داشته باشم برای این وصلت ...
باران گفت : پس اون دخترایی که مادربزرگ شما گفتن رفتین خواستگاری و ایشون نپسندیدن , چی میشه ؟ شاید من رو هم قبول نکردن ... بعد شما چیکار می کنین ؟ ...
گفت : در واقع دست ایشون نبوده و نیست ... من خودم نخواستم ... گفتم که مامان بزرگم یک حرفی می زنه ... قرار نیست که درست باشه ... متوجه ی منظورم می شین ؟ ...
من رفتم چای بریزم ولی دیدم که صحبت اونا ادامه داره و دکتر نوری اونطوری که دیده بودیم , خجالتی و محجوب نیست ...
پس باید دلیلی داشته باشه که جلوی مادربزرگش بی صدا و مظلوم نشسته بود و این برای من معمای بزرگی شده بود ...
از اونجایی که هر وقت گیر می کردم به علی پناه می بردم , چایی رو گذاشتم جلوی اونا و رفتم به اتاقم و از اونجا زنگ زدم ... خدا خدا می کردم تو باغ نباشه و گوشی رو برداره ... نمی دونستم چیکار کنم ...
همینطورم شد ... با زنگ دوم جواب داد ...
گفتم : علی ...
فورا گفت : جانم چی شده رعنا جون ؟ صدات باز خراب شده ... بیام ؟
گفتم : نه , کمک می خوام ... چیکار کنم ؟ دکتر نوری اومده داره با باران حرف می زنه ... می ترسم باران رو راضی کنه ...
گفت : برای چی راضی بشه ؟ اون که نخواسته بود ...
گفتم : نمی دونم ... امشب اومده اینجا ولی کلا با شب قبل خیلی فرق داره ... مثل اینکه از مادربزرگش می ترسه ... به هر حال طبیعی نیستن ...
گفت : چرا نمی ری رو راست بهش بگی ؟
گفتم : خوب دوست مجیده , می ترسم بد بشه ... حالا منم بهش احترام گذاشتم ولی اصلا مناسب باران نیست ...
دختر من یک پِخ تو دلش یکی بکنه , زَهره می ترکونه ... اون وقت با اون مادربزرگ چطور کنار بیاد ؟
گفت : نگران نباش عزیزم , خودتو نباز ... من فردا میام اونجا با باران حرف می زنم .... نبینم نگران بشی ها , هنوز که طوری نشده .....
ناهید گلکار