داستان رعنا
قسمت هفتاد و پنجم
بخش سوم
دکتر نوری از در که رفت بیرون و ما درو بستیم , باران با یک شوق بی سابقه ای گفت : وای ... اصلا مثل اون شب نبود ... عمو راست می گفت بیچاره آدم خوبیه ...
و منو بغل کرد و بوسید ...
احساس کردم این بوسه به خاطر خوشحالی اونه و بازم ترسیدم ...
گفتم : فراموش کردی که مادربزرگش چی بهت گفت ؟ نبینم دلت واسه ی دکتر نوری بره ...
گفت : نه بابا , چه حرفیه ... ولی فکرشو بکن اگر مادربزرگش نبود , اون آدم خوبی برای ازدواج بود ... مگه نه رعنا جون ؟
گفتم : آره عزیزم , اگر نبود ... حالا که هست ...
خیلی فکرم مشغول باران شده بود و تصمیم داشتم اجازه ندم دیگه دکتر به اون نزدیک بشه ...
فردای اون روز علی از سر کار اومد خونه ی ما ... همیشه اولین چیزی که می پرسید این بود که ناهار چی داری ؟
گفتم : نگفتی که میای ... باران بازم ماکارونی درست کرده ...
گفت : اون روز که تو درست کردی دوست داشتم ...حالا ببینم باران خانم چیکار کرده ... تو خوردی ؟
گفتم : آره , ما خوردیم ...
باران که خواب بود صدای علی رو شنید , بیدار شد و اومد و با خوشحالی گفت : وای عمو جونم خیلی کار خوبی کردی اومدی ... می خواستم با شما حرف بزنم ...
علی گفت : زود باشین شام درست کنین که میلاد هم داره میاد ... می خواست غافلگیرتون کنه زنگ زد به من و گفت بیام اینجا به شما نگم ... منم نمی گم تا اونا برسن ...
خندم گرفت و گفتم : وای حمید هم می گفت دلش برای میلاد تنگ شده ... باران زنگ بزن اونم بیاد ...
علی همین طور که ناهار می خورد , از باران پرسید : چی می خواستی به من بگی عمو ؟
گفت : اون پسره بود که اومد خواستگاری من , هر روز با یک ماشین شیک میفته دنبالم که با من حرف بزنه ...
نمی خواستم به رعنا جون بگم نگران بشه ... میشه شما باهاش حرف بزنین ؟
گفت : آره عمو جون ... مرخصی می گیرم دنبالت میام ... نمی ذارم اذیت بشی ... حالا چی میگه ؟
گفت : نمی دونم , حرف مفت می زنه ... ازش خوشم نمیاد ... هر وقت می بینمش حس خوبی ندارم ...
من ناراحت شدم و گفتم : چرا به من نگفتی ؟
گفت : رعنا جون خودت می دونی که چقدر زود دلشوره می گیری , نمی خواستم نگرانت کنم ...
علی گفت : خوب کاری کردی عمو ... من درستش می کنم ...
کمی بعد علی رفت تو اتاق میلاد تا یک کم دراز بکشه ...
من و باران جمع و جور می کردیم و با ذوق دیدن میلاد , شام درست کردیم ... انتظار برای دیدن امیرعلی لذت بخش ترین انتظار دنیا بود ...
منتظر میلاد بودیم که زنگ در به صدا دراومد ...
من خودم گوشی رو برداشتم ... در حالی که فکر می کردم میلاده , گفتم : جانم ...
دکتر نوری بود ... گفت : جانتون سلامت ... میشه مزاحم بشم ؟
گفتم : آقای دکتر از شما بعیده بی خبر برین جایی ... ما الان آمادگی نداریم ...
گفت : وای شرمنده ... پس درو باز کنین , یک کاری با شما دارم ...
زیر لب گفتم : چه پررو ...
باران متوجه شد و فورا دستی به سرش کشید و با خنده پرسید : مهرانه ؟
ناهید گلکار