خانه
358K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۱:۴۶   ۱۳۹۶/۴/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و پنجم

    بخش پنجم



    فردا صبح که هنوز میلاد و سوسن خواب بودن و من داشتم به امیرعلی آبمیوه می دادم و فکر می کردم که با میلاد صحبت کنم و ماجرا رو براش تعریف کنم شاید اون کاری بکنه و جلوی دوباره اومدن دکتر نوری رو بگیره ,
    تلفن زنگ خورد ... گوشی رو برداشتم ... یک آقایی بود گفت : خانم موحد ؟
    گفتم : بفرمایید , خودم هستم ...
    گفت : من کوروشم ... می خواستم خواهش کنم یک جلسه ی دیگه مزاحم شما بشم و به حرفم گوش کنین ...
    یک فکری به ذهنم رسید که شاید می تونست منو از شر دکتر نوری خلاص کنه ... اصلا میلاد هم اونو ببینه و نظر بده , شاید خوب بود ... این شد که گفتم : باشه عیب نداره , تشریف بیارین ...

    با خوشحالی پرسید : امشب بیام ؟ ساعت چند ؟
    گفتم : شما هفت اینجا باشین ...
    با ذوق و شوق تشکر کرد ... باورش نمی شد که من به این راحتی اونو بپذیرم ... ولی خودم به شدت دلواپس شده بودم ... نباید باران رو از چاله در میاوردم و می نداختم تو چاه ... هیچ وقت تصمیم گیری اینقدر برام سخت نشده بود ...
    اما تا به باران گفتم , اوقاتش تلخ شد و با اعتراض گفت : شما اصلا منو آدم حساب می کنین ؟ ...
    من تازه دارم با مهران آشنا می شم , شما به یکی دیگه میگین بیاد ؟ اگر بفهمه ناراحت میشه ... می خواستین صبر کنین ببینیم این یکی چی میشه , بعدا ...
    تازه رعنا جون مگه شما نبودین که گفتین این پسره به درد تو نمی خوره ؟ ...
    گفتم : هر چی این کوروش به درد تو نمی خوره , مهران صد برابر نمی خوره ... تازه من می خوام باهاش حرف بزنم تا عمو علی اینجاست که مزاحم تو نشه ...
    دخترِ من , عزیز من , اون هر شب راه میفته میاد اینجا ... خوب می بینم تو داری نرم میشی ولی با وجود مادربزرگ اون تو خوشبخت نمی شی ... بیخودی بهش دل نبند , من اجازه نمی دم ...
    گفت : من به مادربزرگش چیکار دارم ؟ ... بهش محل نمی ذارم ... اصل کار مهرانه که من ازش خوشم میاد ...
    امیرعلی تو بغلم بود ... گذاشتم زمین و سست شدم ... خدای من می دونستم اینطوری می شه ...
    گفتم : وای علی , این با تو ... با کوروش حرف بزن و ردش کن بره ... مثل اینکه بازم اشتباه کردم  ؟

    علی گفت : نه , خوب کاری کردی ... بهتر ... همین جا حرف می زنیم و میره ... اون باید بدونه نباید مزاحم باران بشه ... چیزی نیست ...
    با هزار مکافات من و سوسن , باران رو راضی کردیم که به شرط اینکه از اتاق بیرون نیاد , کوروش رو راه بدیم تا باهاش حرف بزنیم ...
    ولی میلاد هم مخالف بود و متوجه نمی شد من در مورد مادربزرگ مهران چه مشکلی دارم ... اون دلیل منو واهی می دونست و می گفت : ای بابا رعنا جون ندیده بودم کسی رو به خاطر مادربزرگش رد کنن ... بیچاره دست خودش که نیست , نمی تونه مادربزرگشو بکشه که می خواد زن بگیره ...
    اصلا حالا بذار این یک عیب رو هم داشته باشه ... خیلی پسر خوبیه , من که عیبی درش نمی ببینم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان