داستان رعنا
قسمت هفتاد و پنجم
بخش ششم
کوروش سر ساعت اومد ... با یک سبد بزرگ گل ...
میلاد و علی به استقبالش رفتن و سه تایی با هم نشستن ...
من چند تا چایی ریختم و رفتم و خودم سر حرف رو باز کردم و گفتم : ببینین من فکر کردم حضوری با شما حرف بزنم چون مادر شما هم زنگ زده بودن و من چون می خواستم بگم که شما و باران به درد هم نمی خورین , از این کار منصرف بشین ...
شنیدم سر راه باران قرار می گیرین ... نگران شدم ...
با تعجب پرسید : آخه دلیل شما چیه ؟ ... شما که منو نمی شناسین ... شما فقط یک دلیل بگین من قانع میشم ...
گفتم : بله خوب ... چه دلیلی بهتر از این که باران نخواسته باشه ...
گفت : باران خانم بیاد اینجا و یک دلیل برای من بیاره ... نامردم اگر دیگه به شما زحمت بدم ... من لیسانس عمران هستم ... پول دارم , ماشین دارم , خانواده دارم ... شغل هم دارم ... برای بقیه چیزها باید آشنا شد تا ایرادی گرفت ... همین طوری که نمی شه ...
گفتم : حق با شماست ولی باران بدون دلیل میگه نمی خوام ... چیکار کنم ؟
گفت : میشه ایشون رو ببینم ؟
علی گفت : جناب صادقی ما به عنوان خانواده ی باران از شما خواهش می کنیم دیگه دنبال باران نباشین ... صورت خوشی نداره ...
گفت : شما اجازه بدین من چند کلمه با باران خانم حرف بزنم جلوی خودتون , اشکالی داره ؟ امروز من فکر کردم قبولم کردین که اومدم , پس لطفا اجازه بدین ...
اعصابم حسابی داغون شده بود ... مونده بودم که چرا باز با یک تصمیم احمقانه خودمو تو دردسر انداخته بودم ... فکر می کردم اینطوری ذهن باران رو از طرف مهران منحرف می کنم ...
سوسن گفت : رعنا جون من میرم میارمش , شما بشین ...
چند دقیقه بعد باران در حالی که اخم هاش تو هم بود , از اتاق اومد بیرون ...
همزمان صدای زنگ در بالا اومد ...
معمولا آشناها این کارو می کنن و وارد ساختمون می شن ...
میلاد رفت درو باز کرد ...
مهران پشت در بود ... دو تا بسته ی کادویی هم دستش بود ...
با میلاد دست داد و بدون تعارف اومد تو ...
به من سلام کرد و نگاهی به کوروش انداخت و نگاهی به سبد گل و نگاهی به باران ...
علی گفت : بفرمایید آقای دکتر ... خوش اومدین ...
ناهید گلکار