داستان رعنا
قسمت هفتاد و ششم
بخش دوم
و این ماجرا باعث شد ما برای عذرخواهی هم شده , باز مهران رو شام نگه داریم و به اون روی خوش نشون بدیم و خوب بعد از مدتی به خواستگاری اونو و دو تا خواهرش جواب مثبت بدیم ...
چهار ماهی هم طول کشید تا مراسم عقد ... و ما در این مدت فقط با خواهرای مهران حرف زده بودیم ...
هر بار می پرسیدم پس مادربزرگ شما چی میشه ؟ می گفت مهم نیست , ایشون زبونشون به حال خودش نیست ممکنه باعث ناراحتی باران بشن ولی در جریان هستن ...
خواهر بزرگ مهران , شهدُخت , اون روزا بیشتر به خونه ی ما میومد ...
صورت معصوم و پاکی داشت ... انگار غم تمام عالم رو به شونه هاش می کشید ... هر وقت به اون نگاه می کردم یک حس ترحم به من دست می داد ولی مهیندُخت مثل مهران خوب و صمیمی و بی ریا بود و در عین حال با باران تفاهم داشت و هر چی باران می خواست انجام می داد ...
چون بیشتر کارا رو مهیندُخت به عهده گرفته بود ...
قرار عقد رو گذاشتیم ولی عروسی موکول شد به بعد از عید که مامان منم که قرار بود دوباره بیاد ایران و بتونه تو عروسی باشه ...
باران تو آسمون ها سیر می کرد و اون روزها برای اون که مرتب از مهران عشق و توجه زیاد می گرفت , مثل رویا بود ...
همه چیز عالی به نظر می رسید ...
داماد بسیار خوبی نصیبم شده بود ... اخلاقش به خانواده ی ما می خورد و اون روزها به خاطر مهران , علی و مجید و مریم هم مدام میومدن خونه ی ما و این طوری شب های خوشی رو داشتیم ...
ولی از اونجایی که گذر زمان و پستی و بلندی های اون که به ظاهر فقط اومدن و رفتن و به دست فراموشی سپرده شدن یک اثری روی ذهن آدم می ذاره که باعث میشه خیلی به همه چیز اطمینان نداشته باشی , من دائم دلشوره داشتم و بهانه ی من هم مادربزرگ مهران بود ...
نمی دونستم چطور و کی با اون روبرو می شدم و عکس العمل اونو نمی تونستم حدس بزنم ... و درست تا روز عقدکنان ازش خبری نبود ...
ناهید گلکار