داستان رعنا
قسمت هفتاد و ششم
بخش چهارم
ما منتظر داماد و خانواده اش بودیم و من و باران و علی نگران مادربزرگ ...
تا اینکه رسیدن ...
علی گفت : تو فقط خونسرد باش ... مبادا جشن رو به هم بزنی ... هر چی گفت تو به روی خودت نیار , به خاطر مهران ...
ولی با منظره ای روبرو شدیم که باورکردنی نبود ... مادربزرگ جلوی همه عصا زنون و پشت سرش مهیندخت و شهدخت و مهران , هر کدوم یک سبد گل دستشون بود و حدود بیست نفر پشت سر اونا یک دستشون سبد های تزئین شده ی پر از کادو و یک دستشون شمعدون های پایه بلندی با یک شمع روشن روی اون ...
و پشت سر اونا هم چند نفر کیک چهار طبقه ای با خودشون میاوردن ...
همه ی مهمون ها ایستاده بودن و دست می زدن و آهنگ مبارک باد بلند بخش می شد ...
مادربزرگ صدا زد : عروس ما خوشگله , اسپند دود کنین ... مبارکه ... مبارکه ... دست بزنین شُگون داره ...
شمع ها رو دور تا دور سفره گذاشتن و به محض اینکه خطبه اول خونده شد , مادربزرگ عصا زنون خودشو به باران رسوند و برای زیرلفظی ده تا سکه بهش داد ...
و بعد از اینکه بله رو گفت , یک گردنبد بسیار زیبا گردن اون کرد و گفت : این مال مادر شوهرت بوده ...
و باران رو بوسید و ابراز خوشحالی کرد ...
همه می گفتن برنامه ریزی اون مراسم رو خود مادربزرگ کرده ... ولی مهران , همون مهران شب خواستگاری بود ...
مهیندخت و شهدخت که مادربزرگ اونا رو شهین و مهین صدا می کرد هم همین طور ... نه تنها اونا بلکه دو تا عمه های مهران که دخترای خود اون می شدن , ازش حسابی می ترسیدن و تمام کسانی که با اون اومده بودن , گوش به فرمانش ...
ما دیگه خیلی اهمیت ندادیم چون بدتر از این ها رو تصور می کردیم ...
وقتی مهمون ها رفتن , میلاد هم راه افتاد و گفت : من فردا رشت کار دارم , باید برم ...
و تمام خانواده ی دارابی که می خواستن اونجا بمونن رو برداشت و با خودش برد ...
بعدا به من گفت : ببخشید , می دونستم نباید شما رو تنها بذارم ولی اگر می موندم , خانواده ی سوسن هم می خواستن شب رو بمونن ...
ناهید گلکار