داستان رعنا
قسمت هفتاد و ششم
بخش پنجم
و آخر شب مهران به دستور مادربزرگ بدون اعتراض , سرشو انداخت پایین و همراه اون از خونه ی ما رفت ...
دیگه کسی نمونده بود ... باران داشت لباس عوض می کرد و من خسته پاهامو گذاشتم روی میز ...
به علی گفتم : دستت درد نکنه ... واقعا برای باران پدری کردی ...
گفت : یک سوال کوچولو بپرسم ؟ باران رفت سر زندگیش ... حالا با من ازدواج می کنی ؟
برای اولین بار عصبانی نشدم و گفتم : توام وقت گیر آوردی ... خوبه یادت نمی ره ... تا ببینیم علی آقا ... تو خیلی خوبی ...
می دونی امشب سعید هم اینجا بود و می دید که تو چقدر داری برای ما زحمت می کشی ؟
گفت : واقعا توام حس کردی ؟
پرسیدم : برای چی ؟
گفت : باور کن همش فکر می کردم سعید اونجاس و گاهی دنبالش می گشتم ... گاهی یک چیزی به دهنم می رسید و انجامش می دادم ولی اون فکر من نبود ... رعنا امکان داره یا خیال کردیم ؟
دستمو گرفتم به حلقه ام و گفتم : می دونی نشون من با سعید این حلقه اس ... هر وقت زیر اون خارش میفته , احساس می کنم سعید اومده ... و امشب از اون شب ها بود ....
علی سری تکون داد و گفت : نمی دونم این اولین باری بود که من اینطوری شدم ... الانم فکر می کنم خیالات بوده ... فکره دیگه , آدم رو به هر کجا دلش بخواد می بره ...
گفتم : اگر فکر هم هست , قشنگه و اینطوری گاهی دلتنگی های آدم برطرف میشه ...
باران اومد , در حالی که اخم هاش تو هم بود ...
گفتم : عزیز دلم عقد کنون به این خوبی ... چرا اوقاتت تلخه ؟
خودشو انداخت تو بغل منو گفت : رعنا جون دو تا چیز ... اول این که همش حس می کردم بابام همین نزدیکی منه و بغضم می گرفت ... ببخشیدها نمی خواستم شما رو یاد بابام بندازم ...
من و علی به هم نگاه کردیم ...
گفتم : خوب دومیش چیه ؟
گفت : امشب مهران برای من غریبه بود ... باور کن دلم نمی خواست بله رو بگم ...
شما هم متوجه شدین که چقدر از اون می ترسه ؟
گفتم : دیگه کاریه که کردیم ... عوضش مهران خودش خیلی خوبه ...
هر چند وقت یکبار اونو می ببینی , باید تحمل کنی ...
گفت : یعنی منم باید از اون بترسم ؟
گفتم: نه ... تو برای چی بترسی ؟
علی گفت : باران جان اگر دقت کرده باشی همه ازش می ترسیدن ... بهتره توام بترسی چون باید یک دلیلی داشته باشه که اینقدر همه ازش حساب می برن ...
فردا صبح اول وقت قبل از اینکه ما از خواب بیدار بشیم , مهران اومد ...
و از اون شب به بعد از سر کارش میومد خونه ی ما و از همین جا می رفت بیمارستان ...
باران هم مشغول درس هاش بود ...
ولی بیشتر شب ها با هم می رفتن بیرون و خوش بودن ...
و من تنها تو خونه می موندم ...
هر کاری باران می کرد با اونا نمی رفتم چون بی نهایت نگران میلاد بودم ...
ناهید گلکار