داستان رعنا
قسمت هفتاد و هفتم
بخش اول
مجید که دید من دارم عصبانی میشم , گفت : حاج خانم دخترای امروزی زیر بار این حرف ها نمی رن ... دوست دارن از وسایل خودشون استفاده کنن و زندگیشون در اختیار خودشون باشه ...
شما هم اینطوری راحت ترین ... بذارین این دو تا جوون با دل خوش برن سر زندگی خودشون ...
گفت : نه خیر ... مهران غلط می کنه این کارو بکنه ... اینجا مال اونه , می خواد حالا بره خونه اجاره کنه وقتی خونه داره ؟ ... نمی شه که منو تک و تنها ول کنه بره دنبال زنش ...
همین الانم همش خونه ی شماست , صبر کردم ... صبر کردم به هوای اینکه به زودی عروسی می کنن و میان اینجا ... حالا من یک نفر تو این خونه می خوام چیکار کنم ؟ اصلا شما بگو رواست منِ پیرزن رو تنها اینجا به امید خدا ول کنن ؟ ... شما با مادرتون این کارو می کنین ؟ من اگر فقط مادربزرگ مهران بودم شاید حق با شما بود , من حکم مادرشو دارم ... بزرگش کردم ، تر و خشکش کردم ... حالا تا یک تر و تازه دیده , منو ول کنه بره ؟ اجازه ی همچین کاری رو بهش نمی دم ...
مهیندخت گفت : مامان بزرگ شما چیزی نگین ما خودمون صحبت می کنیم ...
گفت : به تو چه باز وسط حرف بزرگتر می پری ؟ (شوهر مهیندخت در ضمن اینکه اون داشت حرف می زد , هی بهش اشاره می کرد ساکت باش ... راست میگه به تو چه ... )
مامان بزرگ گفت : تو پاشو برو به شام برس ... من می دونم چی دارم میگم و رعنا خانم هم می دونه دارم حرف حساب می زنم ... نمی دونم چرا دَبه در آوردن ...
گفتم : متاسفانه شما ما رو با اطرافیان خودتون اشتباه گرفتین ... با وجود اینکه برای سن شما احترام قائلم , با عرض معذرت من اجازه نمی دم دخترم بیاد اینجا زندگی کنه , حتی اگر خودش بخواد ...
دکتر خودش تصمیم بگیره و به من اعلام کنه ...
مهران گفت : رعنا خانم خواهش می کنم سخت نگیرین ... ما یک طرف هال رو خالی می کنیم تا باران وسایل خودشو بذاره اونجا ... بالا هم پنج تا اتاق هست می تونیم از اونا هم استفاده کنیم ... من قول میدم مشکلی پیش نیاد ...
مادربزرگ مثل اینکه با یک بچه ی کوچیک حرف می زد , گفت : پسر جان چرا حرف بیخود می زنی ... اینجا مگه سمساریه که یک مشت اسباب بیایم و اینجا بذاریم ؟
خوب اون بالا هست ... هر چی می خواین بیارین ببرین اون بالا ولی به وسایل اینجا دست نزنین ...
ناهید گلکار