خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۱:۳۳   ۱۳۹۶/۴/۲۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و هفتم

    بخش چهارم




    مهران گفت : باشه ... تو عقد می مونیم تا مادربزرگم رضایت بده ...

    باران گفت : چی فرمودی ؟ من باید منتظر رضایت ایشون باشم ؟ امکان نداره ... یعنی تو از خودت اراده نداری که برای خودت خونه بگیری ؟ متاسفم برای اون مدرک دکترای تو ... آخه من نمی فهمم چرا باید از یک پیرزن اینطور بترسین ...
    اون چیکار می تونه بکنه اگر رو حرفش حرف بزنی ؟ تو فقط همینو برای من روشن کن ...

    مهران نشست روی مبل و سکوت کرد ... باران هم نشست کنارش ... منم رفتم پیش اونا ...

    ولی بقیه داشتن هنوز شام می خوردن ... شایدم سرشون رو به خوردن غذا گرم می کردن ...

    صورت اون اونقدر افسرده و غمگین شده بود که هیچ کدوم نمی تونستیم حرفی بزنیم ...

    باران داشت از ناراحتی لبشو می جوید ...
    بالاخره مجید اومد و این سکوت رو شکست و گفت : خوب دوست عزیزم ... یک طوری این مطلب رو برای ما باز کن که متوجه بشیم و اینقدر تو رو مقصر ندونیم ...

    گفت : چی بگم والله , چیز به خصوصی نیست ... پیچیده هم نیست ... شاید هر کس از دور ما رو می بینه تعجب کنه ولی این وضع به مرور زمان پیش اومده ... مامان بزرگ من از اول همین طوری بوده ... میگن شوهرش تو همون زمان قدیم ازش می ترسیده ... دو تا عمه ها و شوهراشون ، خواهرای من و همه ازش حساب می برن ... پدر منم از این قاعده مستثنا نبود ...

    مامان بزرگ من خیلی مهربون و فداکاره ... هر کاری از دستش بربیاد می کنه ولی به روش خودش ... اون حاضره جونشو برای ما بده ... من هفت سالم بود که مادر و پدرم رو با هم از دست دادم ... و اون ما رو بزرگ کرد ... این چیزی نیست که در چند جمله بتونم براتون بگم ... ولی با وجود اینکه بهش احترام می ذاریم و ازش حساب می بریم , دوستش داریم ... دلمون نمی خواد ناراحتش کنیم ...
    علی پرسید : مهران جان , پدر و مادرت چطور با هم فوت کردن ؟

    گفت : همین خونه ای که دیدین , بابا تازه ساخته بود و به اسم مامان بزرگ کرد ... از اونجایی که خونه ی قبلی ای که توش می نشستیم هم به اسم مامان بزرگ بود , مادرم دعوای مفصلی کرده بود و به قهر رفته بود ساری پیش خانواده اش ... یک سال از ما جدا بود و گویا ما سه تا برای اون خیلی بی تابی می کردیم ... بالاخره مامان بزرگ اجازه میده که بابا بره دنبالش ... تو راه برگشت میرن زیر یک تریلی و در جا جونشون رو از دست میدن ...

    از اون به بعد مامان بزرگ ما رو نگهداری کرده و به همه ی کارای ما رسیده ...

    باران گفت : وای ... اصلا نمی فهمم تو داری چی میگی ؟ متوجه نیستی که باعث فوت پدر و مادرت , مامان بزرگت بوده ؟ اصلا چرا پدرت همه چیز رو به نام اون کرده بود ؟

    گفت : نمی دونم , من بچه بودم ... اصلا دلیلشو نمی دونم الانم هر دو تا خونه به نام ایشونه ... میگه بعد از من یکی مال دخترا و این خونه مال تو ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان