داستان رعنا
قسمت هفتاد و هشتم
بخش دوم
وقتی جواب مثبت رو دیدیم , من و هانیه و باران با هم زار زار گریه کردیم ...
دوباره دنیا روی سرم خراب شد ... دو راه داشت یا آشتی می کرد و یا خودش بچه رو بزرگ می کرد که خوب اونم مشکلاتی داشت ...
اگر مهران می فهمید , دیگه دست بردار نبود ... ولی خودش گفت : می ندازمش ... من این بچه رو نمی خوام ... حتما هر طوری شده این کارو می کنم ... من بچه نمی خوام ...
گفتم : ببین باران این بچه جون داره که باعث این حالت در تو شده ... نه , نمی شه تو این کارو بکنی ... بچه بزرگ شده که حالت تهوع داری ...
این بچه جون داره , تو حق نداری بهش جون بدی و بعد ازش بگیری ... من خودم بزرگش می کنم ولی به تو اجازه نمی دم یک موجود زنده رو از بین ببری ...
گفت : شما هم با این حرفاتون ... حالا که مثل قدیم نیست همه این کارو می کنن ... بیا ببین دخترا چیکار می کنن ... شما از دنیا بی خبری ...
موجود زنده چیه ؟ آینده ی من در خطره ... کی دیگه تو این دنیا به این چیزا فکر می کنه ...
گذشت اون زمان ... دیگه کسی خودشو فدای بچه نمی کنه ... اونم بچه ای که هنوز به دنیا نیومده ...
از جام بلند شدم و گفتم : به خداوندی خدا کاری که تا حالا باهات نکردم , حالا می کنم ...
می زنم تو دهنت و دیگه اسم تو رو نمیارم ... اگر زمان بگذره آدم باید انسانیت رو فراموش کنه ؟ ...
آدم بودن به گذشت زمان بستگی داره ؟ انسان اومده تا تکامل پیدا کنه و ذاتشو از بدی ها دور کنه ، نه برای اینکه روز به روز تبدیل به حیوون بشه ...
نسل ما خوبی رو می شناخت ؟ این برای ما ننگه یا برای شما که ارزش ها رو فراموش کردین ؟
بله , ارزش های انسانی مهم ترین هدفمون بود و بهش افتخار می کنیم و فکر نمی کنم این چیزی باشه که نسل تو بخواد برای اون بهانه ی قدیمی بودن بیاره ...
تو از خودت شروع کن و اجازه نده دامنت به خون یک بچه آلوده بشه که شاید خوشبختی تو در بودن اون بچه باشه ...
بارانم ... عزیز دلم قوی باش و نذار مشکلات زندگی تو رو به گناه آلوده کنه ...
من و همه ی خانواده همراه تو هستیم ... نترس ، دلیر باش و انسانیت رو فراموش نکن ... قول می دم بهت که خدا هم تو رو فراموش نمی کنه ...
ناهید گلکار