داستان رعنا
قسمت هفتاد و نهم
بخش اول
اما باران خیلی از مهران کینه به دل گرفته بود ... با وجود اینکه بغلش کرد و احساساتشو نشون داد ولی وقتی به خودش اومد , نتونست به اون روی خوش نشون بده ...
خیلی زود ازش جدا شد و صورتش که از اشک خیس بود پاک کرد و کمی عقب عقب رفت و گفت : تا حالا کجا بودی ؟ برای چی اومدی ؟ که دوباره زندگی منو خراب کنی و بری ؟
تو همون برو پیش مادربزرگت ... ببین اون چی می خواد , به من کاری نداشته باش ...
مهران گفت : تو رو خدا این حرف رو نزن ... تو جون و عمر منی ... خودت ازم خواستی که دیگه نیام , مگه یادت نیست منو تو خونه راه ندادی ؟ چیکار می کردم ؟ تو بگو مادربزرگمو چیکار کنم ؟ بندازمش دور ؟ تو بگو چطوری ؟ ولی هر کاری الان تو بگی می کنم , حتی اگر بگی از همین حالا دیگه نمی رم پیشش ... خوبه ؟ ...
باران ما داریم بچه دار می شیم , دیگه نمی تونیم از هم جدا باشیم ... مامان بزرگ هم اینو درک می کنه ... قول می دم همین امروز می رم و یک خونه می گیرم ... تو اصلا به هیچ چیزی فکر نکن قربونت برم ...
هر کاری تو گفتی می کنم که اصلا مامان بزرگ رو نبینی .. خوبه ؟
باران با سرعت رفت تو اتاقش و درو زد به هم ولی مهران هم پشت سرش بود و دوباره درو باز کرد و رفت تو اتاق ...
صدایی نمی شنیدم ...
سکوت اون ها نشون می داد که اوضاع داره روبراه میشه ..
صدای زنگ در اومد , با عجله درو باز کردم و منتظر آسانسور شدم ...
علی اومد بیرون و با تعجب پرسید : چی شده رعنا تو دم در وایستادی ؟ اتفاقی افتاده ؟
گفتم : آره , امروز روز به خصوصیه ... خیلی اتفاق های تازه افتاده ... بیا تا برات بگم ...
گفت : بگو که طاقت ندارم ...
گفتم : تو طاقت نداری ؟ تو که کوه صبر و بردباری هستی ... مهران اومده ...
با حیرت پرسید : کو ؟ کجاست ؟ باران اونو دید ؟ چیکار کرد ؟
گفتم: آره , الان با هم تو اتاق حرف می زنن ...
گفت : رعنا خیلی خوب شد ... ولی مهران می خواد حالا چیکار کنه ؟
فهمید باران بارداره چیکار کرد ؟ این بار من اجازه نمی دم باران اذیت بشه ... باید مطابق خواسته ی باران رفتار کنه ... من دیگه ساکت نمی مونم تا مهران هر کاری دلش خواست بکنه ...
مکثی کرد و گفت : رعنا بوی خورشت قیمه میاد ... درست فهمیدم ؟
گفتم : بیا شکمو ... آره , برات قیمه درست کردم ... می دونستم حتما مدتیه نخوردی , دلت خواسته ...
نگاه عمیق و عاشقانه ای به من کرد و گفت : فدای اون دست هات بشم که برای من قیمه درست کرده ...
حالا دارم تو عرش سیر می کنم ... نمی دونی چقدر خوشحالم ...
گفتم : اونقدر شکمو هستی که میشه با یک غذا تو رو گول زد ... باران هم که به کلی یادت رفت ...
خندید و گفت : ای بابا تو که با پیغام هم می تونی منو گول بزنی ... این که دیگه برای من خیلی زیاده ...
ناهید گلکار