خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۲:۱۱   ۱۳۹۶/۴/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و نهم

    بخش دوم




    من و علی ناهار خوردیم ، حرف زدیم ، به حساب و کتاب باغ رسیدگی کردیم ولی باران و مهران از اتاق بیرون نیومدن ...
    پولی که اون سال از میوه های باغ بدست اومده بود , مبلغ قابل توجهی بود و علی خیلی خوشحال بود ...
    و منم همینطور بدون اینکه کاری کرده باشم , این همه پول نصیبم شده بود که می تونستم هم مقداری برای مامانم بفرستم و هم بقیه وسایل باران و سیسمونی اونو تهیه کنم ...
    ولی هنوز از باران و مهران خبری نبود و من و علی منتظر نشستیم ...
    چشم نگران من به در اتاق بود ... با اینکه حدس می زنم که باید آشتی کرده باشن ولی بازم برای آینده ی باران و برخورد مادربزرگ مهران دلواپس بودم ... تا اینکه بعد از دو ساعت اومدن ...
    صورت هر دو از هم باز شده بود و وقتی آثار رضایت رو تو چهره ی بچه ام دیدم , کمی آروم شدم ...
    مهران یک آپارتمان نزدیک مامان بزرگش اجاره کرد ...
    اون به زحمت تونسته بود رضایت اونو بگیره و بهانه ای خوبی هم داشت که اونم بچه بود ... در حالی که من احتمال می دادم که مشکلات زیادی بعدا به وجود خواهد اومد ...
    و حالا من بیست و چهار ساعته تلاش می کردم تا خونه ی اونو درست کنم تا بچه ی باران تو خونه ی خودش به دنیا بیاد ... هانیه هم خیلی به من کمک می کرد و بالاخره سوم مهر ماه , باران با یک جشن خانوادگی که دو تا خواهر مهران هم بودن , رفت سر خونه و زندگی خودش و من تنها شدم ...
    دوم آبان باران دختری به دنیا آورد و اسمشو غزل گذاشتیم ...
    دختر ناز و قشنگی که منو یاد خود باران می نداخت ...
    بیست روز هم باران و مهران خونه ی من بودن تا کمی بچه جون بگیره ... از صبح تا شب به اونا رسیدگی می کردم و هر شب هم مهمون داشتم و خیلی خسته شده بود ...
    تا یک روز که علی اومده بود خونه ی ما , مهران از باران خواست که دیگه با هم برن خونه ی خودشون ...
    کمک کردیم تا وسایل بچه رو جمع کنن و در میون نارضایتی من رفتن ...
    حالا جای خالی غزل هم برای من غیرقابل تحمل می شد ...
    وقتی اونا رفتن و درو بستن , دیدم علی لباس پوشیده و با عجله گفت : رعنا زود حاضر شو با من بیا ... می خوام تو رو ببرم جایی ...
    گفتم : علی به خدا خسته ام ... اصلا حوصله ندارم ... دیگه بچه ها رفتن و می خوام استراحت کنم ...
    گفت : راه نداره ... جایی که می خوام ببرمت خیلی واجبه ... وقتی برگشتیم , استراحت کن ...
    به ناچار حاضر شدم و با هم راه افتادیم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان