خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۲:۱۴   ۱۳۹۶/۴/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و نهم

    بخش سوم



    سکوت کرده بود ... حرف نمی زد و همین طور رانندگی می کرد ...
    گفتم : حداقل به من بگو کجا داری می ریم ... من نباید بدونم ؟ ...
    گفت : از الان اختیار تو دست منه ... رعنا اسیر من شده و نمی تونه از دستم فرار کنه ... نمی دونی چه احساس خوبیه ... الان من در مقابل تو احساس قدرت می کنم رعنا خانم ...
    گفتم : ای بابا توام دلتو به همین چیزا خوش کن ... بگو کجا منو به اسارت می بری ؟
    گفت : به من اطمینان نداری ؟
    گفتم : چرا ... به خدا قسم از همه ی دنیا بیشتر به تو اعتماد دارم ...
    گفت : پس تسلیم شو ...
    گفتم : در مقابل چی ؟
    گفت : خواست من ... بیا زن من بشو با هم زندگی کنیم ...
    گفتم : وای از دست تو ... علی اعتمادم رو سلب کردی ...

    خنده ی بلندی کرد و گفت : هان چی میگی ؟ هنوز حاضر نیستی ؟ هنوز یک گوشه ی دلت جا ندارم ؟
    گفتم : والله چی بگم ... من یک زن چهل و هشت ساله شدم و تو از پنجاه زدی بالا ... پیر شدیم دیگه ... آخه این چه حرفیه به من می زنی ... معلومه که بهت علاقه ی زیادی دارم ولی از ما گذشت ... من باید به فکر بچه هام باشم ...
    گفت : رعنا تو رو خدا این حرف رو نزن ... من اگر هشتاد سالتم بشه , همین طور مشتاق تو می مونم ...
    دیدم رفت تو جاده ی کرج و با سرعت داره می ره ... گفتم : چیکار می کنی ؟ کجا می ری ؟
    گفت : ساکت ... حرف نباشه ... بسه دیگه هرچی حرف , حرف تو بود پیرزن ...
    یکم که رفت , از بس خسته بودم خوابم برد و وقتی ماشین ایستاد بیدار شدم ...

    جلوی یکی از رستوان های جاده ی چالوس نگه داشته بود ...
    علی گفت : بیدار شدی خانمی ؟
    ای خدا من باید چیکار می کردم ؟ اولین چیزی که یادم اومد , شبی بود که سعید من و بچه ها رو آورده بود جاده ی چالوس ...
    من هنوز روح و روانم پیش سعید بود و حضور اونو حس می کردم ... شاید همین حس باعث می شد نتونم به علی به چشم دیگه ای نگاه کنم ...
    وقتی پیاده شدیم هوا سرد بود و من از خواب بیدار شده بودم , لرز شدیدی به بدنم افتاد ...
    علی فورا کت خودشو انداخت روی شونه های من ...
    راستش دلم می خواست گریه کنم ... اصلا خوشحال نبودم ... و برای اولین بار تن به کاری می دادم که راضی به اون نبودم ...
    اون شب علی تمام تلاش خودشو می کرد که به من خوش بگذره ... و منم وانمود می کردم از کاری که اون کرده خوشحالم ... ولی از اونجایی که هرگز نمی تونستم تظاهر به کاری بکنم , اون متوجه بود و به روی خودش نمی آورد ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان