داستان رعنا
قسمت هشتادم
بخش سوم
گفتم : تو کیفم بود خوب ... حالا مگه چی شده از لواسون بلند شدی این همه راه رو اومدی ببینی من کجام ؟ خجالت بکش علی ... چرا اینقدر خودتو ناراحت می کنی ؟
مگه میلاد بهت نگفته بود کجا رفته بودم ؟
دستشو گذاشت رو پیشونیش و نزدیک بود گریه بیفته ... گفت : نه بابا هر چی زنگ می زدم به خونه , به موبایلت جواب نمی دادی ... ترسیدم ... نمی خواستم به بچه ها مخصوصا میلاد خبر بدم ...
اون به من زنگ زد ولی من جواب ندادم ... ترسیدم بفهمه من چقدر برای تو نگرانم ...
حالا کجا بودی ؟
کلید انداختم و رفتم تو خونه و گفتم : واقعا که شورشو درآوردین همتون ... از دست این موبایل ... قبلا هر کجا می خواستم می رفتم , حالا لحظه به لحظه آدمو کنترل می کنین ... بسه دیگه ...
گفت : تو توی این خونه تنهایی ... یک وقت پات سر می خوره یا بلایی سرت بیاد , می خوای چیکار کنی ؟ خواهش می کنم دیگه گوشیتو خاموش نکن ... حالا کجا بودی ؟ رفته بودی بالا چیکار کنی ؟
گفتم : اون موقع که زنگ زدی من تو کلینیک بودم ... برای خودم نه , برای آقا مصطفی ... این همسایمون هست ... از مشهد اومده اینجا دانشجوئه ... دلش درد می کرد و مسموم شده بود ... بردمش کلینیک ...
از بس هانیه و باران و میلاد زنگ زدن , خاموشش کردم ... یادم رفت روشن کنم ...
می دونستم توام زنگ می زنی برای همین به میلاد توضیح دادم و گفتم : به همه بگه ... والله اگر گوشیم روشن بود , باید ده بار برای همه تکرار می کردم ... خوب کار داشتم ...
کمی بعد مصطفی اومد تا سینی غذا رو برگردونه ...
ازش گرفتم و اونو به علی معرفی کردم و پرسیدم : اون چی بود از من می خواستی تا حالا نشنیده بودم ؟ ...
گفت : گلپوره یک داروی گیاهیه ... خیلی تلخ و بدمزه است ولی معجزه می کنه ... مامانم میگه برای هر دردی خوبه , مخصوصا مسمومیت ... ما که با همین گلپوره بزرگ شدیم ...
علی گفت : منم شنیدم ... رعنا یکم بگیر تو خونه داشته باشیم ...
اون روز مصطفی رفت ولی از اون به بعد من مورد محبت و لطف خانواده ی اون قرار گرفتم ...
کار مهمی نکرده بودم ولی حاج خانم و حاج آقا و حتی خواهرای مصطفی وقتی میومدن , منو با سوغاتی هاشون و رفتار محبت آمیزشون شرمنده می کردن ...
و انگار اون کاری که من کرده بودم , هرگز نمی خواست جبران بشه ...
ناهید گلکار