داستان رعنا
قسمت هشتاد و یکم
بخش دوم
مجید گفت : زن داداش وضع خیلی خرابه , به هر کس میگم میگه مسئله امنیتی شده و دیگه نمی شه دخالت کرد ...
تازه میلاد زبونش به حال خودش نبوده ... می دونین به قاضی چی گفته ؟ آخه بگو بچه تو سر پیازی یا ته پیاز ؟ صد بار بهش گفتم مراقب زبونت باش ... به قاضی گفته باشه من ماهواره نگاه کردم چشم منو دربیارین ... غلط کردم پای اونم می ایستم ولی دست اون کسانی رو هم که دارن با سندسازی وام های کلان می گیرن رو هم قطع کنین ...
گفتم : وای خدا مرگم بده ... قاضی چی گفت ؟
گفت : نمی دونم , فقط به من گفتن میلاد اینطوری گفته ... البته بعد از اینکه حکمشو قاضی خونده بود , عصبانی شده و اینا رو گفته بود ...
حالا هم نگران نباشین , همه می دونن ما حامی انقلابیم ... خانواده ی ما رو می شناسن ... من صبح زود می رم تهران و چند نفر رو می بینم ... ان شالله درستش می کنم ...
فردا مجید رفت و من که نمی تونستم آروم بشینم با آقای دارابی و علی رفتیم دنبال کار میلاد ...
چند جا سر زدیم ولی نشد ...
دارابی می گفت : نمی شه ... کسی دخالت نمی کنه ... به هر کس میگم یک طوری بهانه درمیاره ...
و باز نا امید برگشتیم خونه ...
خانم دارابی هم اونجا بود , تا چشمش به من افتاد شروع کرد جلوی امیرعلی گریه و زاری کردن و زبون گرفتن که : دیدی بردنش زندان ؟ ... وای خاک بر سرمون شد ... چه به سر کنیم ؟ بچه ی من این وسط چه گناهی داره که باید بسوزه و بسازه ؟
گفتم : خانم دارابی خودتون رو کنترل کنین , میلاد برمی گرده ... نگران نباشین ...
امیر گوشه ی مانتوی منو گرفته بود و می کشید ... گفتم : قربونت برم عزیز دلم چی شده ؟
گفت : راست بگو مامانی ... بابام رفت زندان دیگه ؟
گفتم : فعلا آره ... نمی بینی ما داریم تلاش می کنیم درش بیاریم ؟ ...
پرسید : مامانی تو رو خدا بهم بگو بابام دزدی کرده ؟
گفتم : نه عزیزم ... این چه حرفی بود تو زدی ؟
پرسید : پس چه کار بدی کرده ؟
گفتم : هیچ کار بدی نکرده , اشتباه شده ... برای همین خودشون متوجه میشن و آزادش می کنن ...
علی دیگه نمی تونست بمونه و باید می رفت تهران سر کارش ...
گفت : رعنا جونم , عزیزم تو رو خدا مراقب خودت باش ... من مرخصی می گیرم و میام ... تنهات نمی ذارم ولی الان باید برم ...
گفتم : آره تو برو , من هستم تا تکلیف میلاد روشن بشه ...
ناهید گلکار