خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۰:۴۳   ۱۳۹۶/۴/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و یکم

    بخش سوم




    اون شب آقای دارابی و خانمش که رفتن , من با امیر و سوسن تنها شدم ...
    باید به اونا روحیه می دادم ... حالا از کجا و چطور نمی دونستم ...
    سوسن مدام گریه می کرد و امیرعلی می دید و دیگه فهمیده بود که چه اتفاقی افتاده ...
    شب سوسن سفره رو پهن کرد ... برای اینکه اون دو تا طفل معصوم غذا بخورن , باید من شروع می کردم ...
    گفتم : من گرسنه هستم ... اگر شماها نخورین , منم نمی تونم ...

    و یک قاشق گذاشتم دهنم ... و لقمه ای از این تلخ تر و و زجرآورتر در زندگیم ندیده بود ...
    مثل اینکه یک مشت تیغ از گلوم پایین دادم ولی اونا رو مجبور کردم که شامشون رو بخورن ...

    با امیر حرف می زدم و سعی می کردم مسئله رو براشون آسون کنم ...
    و این حداقل کاری بود که در اون زمان از دستم برمیومد ....
    بعد کنار امیر دراز کشیدم و براش قصه گفتم تا خوابید ...
    وقتی برگشتم , سوسن داشت گریه می کرد ... اونم بغل کردم و گفتم : آخه دنیا که تموم نشده ... اصلا فوقِ فوقش یک سال میره زندان ... خوب خدا رو شکر که حالش خوبه , برمی گرده نگران نباش ...

    گفت : رعنا جون اگر شرکت نره کارشو از دست میده , دیگه بهش حقوق نمی دن ... بعد من و امیر چیکار کنیم ؟ ...
    گفتم : ای داد بیداد ... من هستم , نمی ذارم تو اذیت بشی ... نگران این چیزا نباش ... کارشم به درک ... میلاد که برگشت اصلا می ریم تهران , دیگه نمی ذارم تو رشت بمونه ... تو راضی هستی ؟
    گفت : از خدا می خوام ... اگر الانم بگین بیا با شما میام ... پیش شما از خونه ی مامانم اینا راحت ترم ...
    می دونین جایی که منت سرم نباشه ...
    گفتم : ان شالله احتیاج به این کارا نباشه و میلاد برگرده ...
    آخر شب آقای دارابی زنگ زد که یک آشنا پیدا کرده و می خواد صبح بره پیش اون ... گفت : رعنا خانم اگر خودتون هم بیاین بهتره ... بهش گفتم همسر شهید هستین , گفت بیاین اینجا حتما یک کاری می کنم ... شما رو ببینه بهتره , خوب مادرین دلش رحم میاد ... این که میگم حسابی خرش میره ... یکی از دوستان خودمو دیروز پیداش نکرده بودم وگرنه کار به اینجا نمی کشید ...
    با نور امیدی که در دلم روشن شده بود خوابیدم ...
    صبح که برای نماز بیدار شدم ... از اذان صبح گریه کردم و به درگاه خدا دعا کردم ... گفتم : خدای مهربون من که همیشه هوای منو داشتی , اگر بدونم که میلاد فقط دو روز تو زندان می مونه طاقت ندارم ... به کمی طاقت من رحم کن و بچه ام رو از این گرفتاری خلاص کن ...
    الهی عَظُم البلاءُ و بَرِ حَ الخفا ءُ و انکَشَفَ الغِطا ءُ . انقطعَ الرجاءُ و ضاقَتِ الارضُ و مُنعت السماءُ و انت السُتَعانُ و الیک المُشتکی ...... ( خدای من بلا و سختی های ما برزگ شد ... و بیچارگی ما بسی آشکار و بدون پرده شد و امید نا امید شد ... و زمین تنگ شد و رحمت آسمان برایمان منع گردید ... و تویی یاور و امید ما پس شکایت به سوی توست ) ...

    و تا موقعی که آقای دارابی اومد از سر سجاده بلند نشدم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان