داستان رعنا
قسمت هشتاد و یکم
بخش چهارم
اون روز پدر سوسن منو برد به ساختمون یک شرکت که ظاهرا عده ی زیادی اونجا کار می کردن ...
و شباهتی به جایی نداشت که کسی اونجا بتونه برای من کاری انجام بده ...
از آقای دارابی پرسیدم : مطئمن هستین این آقا می تونن کاری برای ما بکنن ؟
گفت : اینجا محل کارشه ولی خرش خیلی میره ... نگران نباشین , حالا تیری در تاریکی ...
یک پسر جوون پشت در اتاق اون آقا نشسته بود ... دارابی بهش گفت : حاج آقا منتظر ما هستن ... خدمت ایشون ابلاغ بفرمایید دارابی هستم ...
اون جوون رفت و کمی بعد برگشت و درو باز گذاشت و گفت : برین تو ...
و خودش پشت سر ما درو بست ...
یک آقای نسبتا چاق و کوتاه قد با ریش بلند و ظاهرا خیلی مومن و باتقوا اونجا نشسته بود ...
با دارابی دست داد و نگاهی به من انداخت و گفت : بفرمایید حاج خانم ... چه کمکی از دستم برمیاد ؟ ...
دارابی به جای من گفت : حاجی براتون که گفتم این داماد ما اصلا اهل این کارا نیست ... از خانواده ی شهیده و کلا تمام عمرشون برای حفظ نظام تلاش کردن ... حالا اشتباهی این بچه رو گرفتن ...
باز حاجی رو کرد به من و پرسید : خواهر چند ساله شوهرتون شهید شده ؟
منِ ساده هم به دست و پاش افتادم و گفتم : سال شصت حاج آقا ... تو رو خدا اگر می تونین یک کاری برای بچه ی من بکنین ... اگر هزینه ای هم داشته باشه در خدمت شما هستم ... هر کاری بگین می کنم تا بچه ام آزاد بشه ...
نفس بلندی کشید و بادی به غبغب انداخت و گفت : البته من آشنا زیاد دارم , کاری برام نداره ... شما خواهر خودت درست از اول برام تعریف کن ببینم جریان چیه ؟
منم با آب و تاب تعریف کردم طوری که دلشم بسوزه و حتما کمک کنه ...
پرسید : شوهرتون که شهید شد شما احتیاطا ازدواج نکردین که این بچه عاصی بشه ؟
گفتم : من چی میگم شما چی میگی حاج آقا ! اولا که من ازدواج نکردم ولی چه ربطی داره ... من به شما میگم میلاد بی گناهه , شما میگین عاصی شده ؟
متوجه ی منظورتون نشدم ...
از جاش بلند شد و به دارابی گفت : با من بیا کارت دارم ...
و با هم از اتاق رفتن بیرون ...
نور امیدی به دلم افتاد ... فکر می کردم رفتن تا کاری بکنن که میلاد آزاد بشه ...
ده دقیقه بعد حاجی خودش تنها اومد و پشت میزش نشست و سرفه ای از روی غرور کرد و همین طور که سرش پایین بود از بالای عینکش منو ورانداز کرد و گفت : خواهر بچه که بی پدر , بزرگ بشه حتما مشکلاتی هم داره ...
گفتم : نه حاج آقا ... میلاد پسر خوب و عاقلیه , درست مثل پدرش ... نگران نباشین ...
گفت : به هر حال از نظر شرع هم خوب نیست شما این همه سال یکه و تنها بمونی ... صیغه برای همینه دیگه ...
از جام بلند شدم و گفتم : شما می تونی برای بچه ی من کاری بکنی ؟
گفت : بله البته ... ولی خوب دلم برای شما هم می سوزه ...
گفتم : ببخشید من خنگ نیستم ... اگر تو تنها کسی باشی تو این دنیا که بتونه میلاد رو بیاره بیرون , نمی خوام ... ولی می دونم که نمی تونی ... در ضمن اون چیزی که تو گفتی از نظر من با فحشا فرقی نداره ... خیلی کثیف و عوضی هستی الاغ ... اول آدم خودتو بشناس بعد حرف بزن بی شرف ...
و درو زدم بهم و منتظر دارابی نشدم ... و از اون ساختمون اومدم بیرون و دوباره مثل احمق ها کنار خیابون گریه کردم ...
به حال خودم و به حال .........
ناهید گلکار