خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۶:۳۹   ۱۳۹۶/۴/۳۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هشتاد و دوم

    بخش دوم




    آقای دارابی و علی به زور سوسن رو بردن ... اون حالا می خواست یک چیزی بگه که از دل میلاد در بیاره ولی دیگه کار رو خراب کرده بود ...
    اون سه نفر رفتن بیرون ...
    و من موندم و میلاد ...

    دستشو گرفتم و گفتم : اصلا نگران نباش ... می خوام مرد باشی و از چیزی نترسی ... دلم می خواد مثل پدرت شجاع و نترس باشی ... می دونی وقتی رفتیم به ملاقات بابات تو زندان چی به ما گفت ؟ ...
    اون ما رو دلداری می داد و می گفت خیلی خوبم ... اینجا فرصت فکر کردن و تجربه پیدا کردن دارم ...
    دلم می خواد از همین لحظات خودت هم به خوبی استفاده کنی و وقتت رو به غصه خوردن نگذرونی ...
    اما اینم بگم که با قاضی پروندت حرف زدم و بهم قول داده دوباره روی پرونده ی تو تجدیدنظر کنه ...
    میلاد گفت : اون قاضی اخلاقش همین طوره ... از منم با همون زبون چرب و نرم حرف کشید ... اینقدر ساده و معمولی از من پرسید پسرم لابد توام مثل همه ماهواره داری ... آره دیگه همه دارن ... منم ساده گفتم بله داریم ...

    بعد برای من پرونده کرد ... اگر نمی خواست که منو زندانی کنه اون پرونده رو رو نمی کرد ...
    کتک زدن مامور رو هم ندیده می گرفت ... نه بابا این شگرد کارشه ...
    گفتم : نمی دونم به من که قول داده ولی حالا کاریه که شده ..
    نگران هیچی نباش ... فکر کن اومدی اینجا استراحت ...
    خندید و گفت : وقتی منو می برن بازجویی و می خوان زیر بار کاری که نکردم برم , اونجا چی فکر کنم ؟
    ولش کن رعنا جون ... زن و بچه ام چی می شن ؟ ...
    سوسن دیوونه می شه ... امیرعلی بدون من نمی خوابه ...
    گفتم : نگران نباش , من هستم ... نمی ذارم کمبود تو رو احساس کنه یا خودم اینجا می مونم یا بچه ها رو می برم تهران ...
    گفت : نه برین تهران ... اینجا به شما سخت می گذره ...
    بعدم دلتون برای بقیه ی بچه ها تنگ میشه ...

    و خندید و گفت : عمو علی هم نمی تونه این راه رو هی بره و بیاد ...
    به روی خودم نیاوردم گفتم : تو رو تنها نمی ذارم ...
    هر هفته میام پیشت و هر بار موی دماغ قاضی می شم ... تا تو رو آزاد نکنم , دست بردار نیستم ...
    گفت : مامان عزیزم احتیاجی نیست بگی ... می دونم این کارو می کنی ... من شما رو می شناسم ...
    منم خوبم , نگران من نباش ... می دونم که شما از خودمم بهتر از زن و بچه ی من مراقبت می کنین ...
    تو رو خدا منو حلال کن ... پسر بدی بودم برای شما ...
    گفتم : تو اصلا بد نیستی ... کی گفته ؟ من حتی یک بار از تو گله داشتم ؟ ... چون فکر می کردم هر انسانی حق داره برای زندگی خودش تصمیم بگیره ... توام راهت این بود ...

    وقت ملاقات تموم شد و من ‌باید میلاد رو ترک می کردم  ... در حالی که سعی می کردم یک بار دیگه صدای ضربان قلبشو تو خاطرم بسپرم , ازش جدا شدم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان