داستان رعنا
قسمت هشتاد و دوم
بخش سوم
به ما گفتن هنوز بند میلاد موحد تعین نشده و معلوم نیست که چه روزی می تونیم اونو ملاقات کنیم ...
آقای دارابی گفت : من خبر می گیرم و به شما اطلاع می دم ...
این بود که با اصرار سوسن که نمی خواد دیگه اینجا بمونه , دو روز بعد بدون میلاد برگشتیم تهران ...
از اینکه پسر من توی یک شهر غریب توی زندان بود و من باید زن و بچه ی اونو مراقبت می کردم , داشت نفسم بند میومد ...
منم یک جورایی اسیر بودم چون نمی تونستم اخم کنم یا احساسم رو بروز بدم چون امیرعلی به اندازه ی کافی صدمه دیده بود و من تلاش می کردم که حواس اونو پرت کنم ...
تمام طول راه رو با من حرف زد و از من حرف کشید و من خوشحال بودم که اون حواسش نیست چه اتفاقی افتاده ... چون داشت می رفت تهران و اونجا می تونست با غزل باشه و همین باعث شادی اون شده بود ...
زندگی کردن با سوسن برای من سخت ترین قسمت این ماجرا بود ولی با خودم می گفتم یادته روزی که سعید زندان بود چقدر مادرش با تو راه اومد ؟ چقدر مراقب تو بود ؟ پس حالا نوبت توست ... هر کاری کرد تو باهاش مدارا کن , حرفی نزن ...
سوسن تا ساعت یازده می خوابید ... بلند می شد صبحانه می خورد و بعدم کنار تلویزیون لم می داد تا ناهار آماده بشه ...
به محض اینکه ناهارشو می خورد می رفت می خوابید و بعد از ظهر امیرعلی رو می ذاشت پیش من و به اسم خرید می رفت بیرون ... موقع رفتن می گفت رعنا جون پول داری یکم به من بدی ؟ می گفتم آره عزیزم , هر چقدر می خوای از تو کشو بردار ...
و اون می رفت و چند ساعت بعد با یک بغل خرت و پرت بیخوردی برمی گشت ...
حالا این وسط یک چیزی هم برای من یا خونه می خرید و خوشحال بود که به فکر منه ...
ولی حتی استکان چایی رو از جلوی خودش برنمی داشت ... در واقع شلخته و بی ملاحظه بود ...
و من دائم در حال جمع کردن دور و بر اون بودم ...
احساس می کردم از اینکه تونسته سوار من بشه خوشحاله ... چون قبلا هیچ وقت از این کارا نمی کرد ...
روزایی که یکی از بچه ها میومدن خونه ی ما و اون نمی تونست از خونه بیرون بره اوقاتش تلخ می شد و بداخلاقی می کرد و تلافی اونو سر امیر خالی می کرد ... چند بار شد که جلوی همه بچه رو زد ...
و این همون چیزی بود که از تحمل من خارج می شد ...
هر هفته من تنها یا با یکی از بچه ها می رفتم رشت و برمی گشتم ولی سوسن با من نمی اومد و همون دعوای توی زندان با میلاد رو بهانه می کرد ... کینه بدی به دل گرفته بود ونمی خواست به ملاقاتش بره ..
با خودم می گفتم تو که تو دل این دختر نیستی , درکش کن ... رعنا گناه داره شوهرش تو زندانه ... آواره شده ...
بعد نه تنها خودم بلکه بقیه رو مجبور می کردم که به سوسن باج بدن ...
بیشتر هم به خاطر امیرعلی اونا رو می بردیم به گردش و شهربازی و شام بیرون ... در حالی که خودم از غصه مدام گلودرد بودم ... و تمام هفته منتظر روز پنجشنبه ...
گاهی با هواپیما شب می رفتم و خونه ی میلاد می خوابیدم و صبح اول وقت اونو می دیدم و بعد از ظهر برمی گشتم ...
ناهید گلکار