داستان رعنا
قسمت هشتاد و دوم
بخش پنجم
مهدیه از در که اومد تو , با تعجب پرسید : شما با من چیکار دارین ؟
گفتم : بیا تو عزیزم وقت داری پیش امیر بمونی تا ما برگردیم ؟
خم شد و در حالی که به امیر نگاه می کرد با خوشحالی دست زد و گفت : آخ جون ... من و امیر همبازی های خوبی هستیم ... مگه نه رفیق ؟
امیر هم خوشحال شد و به خاطر همون دنبال من نق نزد و راحت پیش مهدیه موند ...
وقتی رسیدم نزدیک صبح بود ...
یک ساعتی خونه ی سوسن خوابیدیم و ساعت شش حاضر می شدیم که بریم زندان ...
سوسن خواب بود ... صداش کردم ... گفت : شما برین من خوابم میاد ...
نگاهی به علی کردم و پرسیدم : چیکار کنم ؟ اصرار کنم ؟
گفت : نه بابا , چه کاریه ؟ ... به زور که نمی شه ...
گفتم : خوب بچه تا اینجا اومده که با شوهرش ملاقات کنه ... حیفه خواب بمونه ....
رفتم کنار بسترش و دستی به سرش کشیدم و گفتم : عزیزم تا اینجا اومدی ... حالا بلند شو ... دوباره سختت میشه این همه راه رو بیای ...
بلند شد و نشست و گفت : راستش رعنا جون من می خوام برم مامان اینا رو ببینم ... برای میلاد نیومدم ...
خودتون که دیدین اون روز با من چیکار کرد ؟ بذارین اونجا راحت باشه ... اگر دعوا کنیم بدتر اعصابش بهم می ریزه ...
و دوباره خوابید .
میلاد رو دیدم و مقداری پول بهش دادم ...
مقداری خوراکی و لباس براش برده بودم اونا رو هم دادم ...
ولی نگفتم که سوسن تا اینجا اومده ... همیشه به میلاد می گفتم که من اونا رو نمیارم ...
میلاد می گفت دقت کردی رعنا جون از وقتی اومدم زندان بیشتر تو رو می ببینم ؟ ...
میلاد خوشبختانه حالش خوب بود ... می گفت اینجا بیشتر از هر چیزی دوری از امیرعلی برام سخت شده ...
من و علی بعد از ملاقات برگشتیم خونه ولی در قفل بود و سوسن هم رفته بود ...
به موبالش زنگ زدم گفت : رعنا جون اجازه می دین چند روز پیش مامانم بمونم ؟ هفته ی دیگه با شما میام ...
گفتم : اجازه ی تو که دست من نیست ولی امیرعلی چی ؟ دلش طاقت نداره دوری تو رو هم تحمل کنه ...
گفت : با تلفن باهاش حرف می زنم ...
ناهید گلکار