داستان رعنا
قسمت هشتاد و دوم
بخش ششم
و ما بدون سوسن برگشتیم ...
وقتی ما رسیدیم , باران و غزل هم خونه ی ما بودن و حسابی به امیر خوش می گذشت ...
اصلا از ما نپرسید مامانم کو ؟ گویا با تلفن بهش گفته بود ...
همچنان مشغول بازی بود و مهدیه که حالا خانم بزرگی شده بود و سر کار می رفت , حسابی سر اونو گرم کرده بود و دلشو به دست آورده بود ...
اون قد خیلی بلندی داشت و تا حدودی لاغر بود ... پوست سفید و چشم های سیاه و درشت و موهای پرپشت و صاف و خوش حالتی داشت که تا روی باسن بلند کرده بود ...
با همون حال درست مثل بچه ها شاد و سرحال بود ... همیشه می خندید و خودش گاهی می گفت : آخ این خنده نداشت , بیخودی خندیدم ...
و باز برای همین حرف خودش خنده اش می گرفت ...
کلا هر کجا که بود شادی هم بود ... برای همین ازش خواستم تا سوسن برمی گرده پیش من بمونه ...
خودم دلِ بازی کردن با امیر رو نداشتم و واقعا داشتم از جونم مایه می ذاشتم و اینجا مهدیه به دادم رسید .....
یادم میاد از روزی که سعید زندان بود ... میلاد از من پرسید برای چی بابام رو زندانی کردن ؟ ...
گفتم به خاطر وطنش و اسلام مبارزه می کنه ...
و حالا همین سئوال رو امیر از من کرده بود ... فقط جوابم این بود اشتباهی پیش اومده ، برطرف میشه ...
هفته ی بعد با هانیه و آرش رفته بودم ... باز هم سوسن نه زندان اومد و نه با ما برگشت ...
فقط به من گفت : رعنا جون دارین یکم پول به من بدین ؟
دادم ولی پرسیدم : امیرعلی دلش تنگ می شه ... اون بچه که پدرش نیست تو رو هم نداشته باشه دق می کنه , بیا با ما بریم ... اگر اونجا ناراحتی بیارمش رشت ... تو خونه ی خودت می مونیم ...
گفت : نه , یک کاری دارم انجامش بدم خودم میام ... چشم ...
وقتی تو راه برگشت بودم , هانیه گفت : رعنا جون سوسن نمی خواد برگرده ...
گفتم : نه بابا ... برای چی ؟ بچه اش اونجا , تازه اون میلاد رو خیلی دوست داره ... امکان نداره ... خوب طفلک تو خونه ی ما معذبه ...
گفت : رعنا جون دست بردار ... ندیدی اثاث خونه رو جمع کردن ؟
گفتم : خوب جمع کرده که خاک نخوره ...
آرش گفت : نه رعنا جون ... اثاث رو کرده بودن تو کارتون و چسب زده بودن ...
زنگ زدم به سوسن و گفتم : سوسن جان مادر نگران نباش ما نزدیک تهرانیم ... ببینم سوسن جون چرا اثاثت رو جمع کردی ؟ راستشو به من بگو ...
گفت : رعنا جون کرایه ی خونه ی بابام رو ندارم بدم , برای همین باید خالی کنم ...
گفتم : ای داد بیداد ... مگه کرایه می دادین ؟ نمی دونستم ... اصلا حواسم نبود ... باشه به آقای دارابی بگو چقدر میشه , من می دم ... رسیدم تهران براش می فرستم ... تو خودتو آواره نکن ...
گفت : راستش دیگه نمی شه چون بابا داره خونه رو می فروشه ... باید خالی کنم ... اثاث رو می برم خونه ی مامانم ... شما هم هر وقت اومدین , تشریف بیارین اینجا ...
ناهید گلکار