داستان رعنا
قسمت هشتاد و دوم
بخش هشتم
نتونستم جلوی خودمو نگه دارم ... ازش پرسیدم : دلت برای بچه تنگ نشده ؟
گفت : مگه میشه رعنا جون آدم برای بچه اش دلش تنگ نشه ؟ من بدبختم ... نمی تونم ... ببخشید رعنا جون اینو می گم , زندگی کردن با میلاد برای من دیگه غیرممکنه ... می خوام طلاق بگیرم ... دیگه نمی تونم باهاش زندگی کنم ... باور کنین به خاطر زندان نیست ... ما خیلی وقته طلاق عاطفی گرفتیم .......
واقعا انگار یک دیگ آب جوش ریختن سرم ... همون جا تعادلم رو از دست دادم و نشستم روی زمین ...
اصلا حالم بد شده بود ... گویا به یکباره فشارم رفته بود بالا ...
نگاهی بهش کردم و گفتم : آنکس که نداند و نداند که نداند ... در جهل مرکب ابد الدهر بماند
توام از اون آدم هایی هستی که نمی دونی تو زندگیت چیکار می کنی ... برو هر کاری دلت می خواد بکن ......
تو راه تهران حال من خیلی بد بود ... دوست نداشتم امیرعلی بدون مادر ، بزرگ بشه ... می دونستم که این ضربه ی بدی برای اون بچه خواهد بود ...
نه برای میلاد و نه سوسن که خودشون زندگی خودشون رو به اینجا کشیده بودن , دلم نمی سوخت ... اونا از نظر روحی هیچ وجه تشابهی نداشتن و شاید ادامه ی اون زندگی جز زجر و بدبختی ارمغانی برای اونا نداشت ...
ولی زن و مرد وقتی بچه ای رو به دنیا میارن , مسئول اون میشن و نباید به فکر خودشون باشن ...
نمی دونم , من اینطوری فکر می کردم ...
تازه از شهر خارج شده بودیم که تلفن من زنگ خورد ... شماره برام ناآشنا بود ...
گفتم : بفرمایید ...
گفت : خانم موحد ..
گفتم : بله خودم هستم ...
گفت : من قاضی پرونده ی میلادم ... دلم می خواست این خبر رو خودم بهتون بدم ...
با هیجان گفتم : بله آقای قاضی ... گوش می کنم ... خبر خوبی برام دارین ؟ ...
گفت : بله , میلاد آزاد میشه ... حکمش تعلیقی شد و بهش ابلاغ شده ... تا سر شب آزاد میشه ... اگر می خواین برین زندان ...
در حالی که نمی تونستم جلوی گریه م رو بگیرم , گفتم : خیلی آقایی ... الهی هر چی از خدا می خوای بهت بده ... نمی دونی که زندگی میلاد رو نجات دادی ... خیلی ممنونم ...
گفت : کاری نکردم , قانون رو اجرا کردم ... دعا کنین شهید شما هم منو شفاعت کنه .....
ناهید گلکار