داستان رعنا
قسمت هشتاد و سوم
بخش دوم
یکم صبر کردم تا آروم بشم , بعد به خونه زنگ زدم به مهدیه گفتم : نذار امیرعلی متوجه بشه امروز میلاد آزاد میشه ...
گفت : رعنا جون سوسن زنگ زد و بهش گفت ... بچه از اون موقع کنار پنجره منتظره , دیگه دلش نمی خواد کاری بکنه ...
داد زدم : دختره ی احمق بی شعور ... این بچه دلش می ترکه تا ما برسیم تهران ... وای چقدر این دختر بی عقله ...
وقتی رسیدیم دم زندان هیچ خبری نبود ولی متوجه شدیم که هنوز کسی آزاد نشده ...
دو ساعتی پشت در زندان منتظر شدیم ... لحظات سختی بود ... فکر می کردم هر آن ممکنه دوباره اونو برگردونن ...
استرس وحشتناکی بود ...
علی یک چیزایی خریده بود که بخوریم ولی من تا میلاد رو نمی دیدم , چیزی از گلوم پایین نمی رفت ...
ساعت شش بعد از ظهر در زندان باز شدم ... چند نفر اومدن بیرون و یکی هم میلاد بود ...
منو که دید ساکشو انداخت زمین و منو بغل کرد ...
دیگه از این که هق هق تو آغوشش گریه کنم , باکی نداشتم ....
علی ساک رو برداشت و سوار ماشین شدیم ....
با هم نشستیم عقب ... دست منو گرفته بود و ول نمی کرد ...
گفتم : میلاد جان زنگ بزن به امیرعلی باهاش حرف بزن ... بگو داری میایی خونه ...
گفت : چرا بهش گفتین ؟ صبر می کردین تهران برسیم , بعد ...
علی گفت : ما نگفتیم میلاد جان , سوسن خانم گفت ...
میلاد در حالی که دستشو گذاشته بود روی سرش گفت : ای خدا از دستش راحت شدم ... اگر بهم می گفتن برو زندان از دست سوسن خلاص میشی , دستشون رو می بوسیدم ...
باور کن رعنا جون کار خدا بود وگرنه یا من اونو می کشتم یا اون منو ... چیز سالم تو خونه نموده بود ... اون به طرف من پرتاب می کرد و حالیش نبود چی به کجا می خوره ...
گفتم : تو چیکار می کردی ؟ ...
گفت : هیچی , به جد و آبادش فحش می دادم و از خونه می رفتم ... نه نمی رفتم , بیرونم می کرد ... می گفت این خونه مال بابامه ... ای به گور خودش و بابای دزدش ....
ناهید گلکار