داستان رعنا
قسمت هشتاد و سوم
بخش سوم
گفتم : میلاد جان تو رو خدا بددهنی نکن , برات عادت میشه و امیر رو هم همین طور بار میاری ...
خنده ی بلندی کرد و گفت : وقتی میری برای من این طور زنی می گیری , خوب عواقبشم قبول کن رعنا خانم ....
گفتم : وسایلت رو چیکار می کنی ؟ ... نمی خوای ؟
گفت : یک طوری می گم بفرسته تهران ... من که دیگه اگر کلاهم بیفته , برنمی گردم اینجا بردارم ...
من که یک روز میلاد رو برای درس خوندن گذاشتم رشت و بدون اون برگشتم , حالا خودم داشتم اونو برمی گردوندم ...
با اینکه میلاد به روی خودش نمیاورد ولی زخم های دلش به این زودی مرهمی نداشت ...
وقتی ما رسیدیم , همه ی بچه ها خونه ی ما بودن با اینکه دیروقت بود ...
شام رو آماده کرده بودن و منتظر ما شده بودن ... و امیرعلی که هنوز بیدار بود , پرید بغل باباش و دستشو دور گردن اون حلقه کرد ....
مجید اومد جلو و گفت : شرمنده که نتونستم برای تو کاری بکنم میلاد جان ...
و اونو در آغوش کشید ...
باز دوباره بچه هام دور هم جمع شده بودن و چیزی که برای من تعجب آور شد , این بود که هیچ کسی اسمی از سوسن نیاورد ...
انگار کسی از اون دل خوشی نداشت ... حتی امیرعلی هم از ما نپرسید مامانم کجاست ؟ ...
به جز من که بازم دلم می خواست به خاطر امیر هم که شده سوسن با من میومد ...
اون شب میلاد خوب بود ولی از روز بعد آثار ناراحتی از صورتش پیدا بود ... دلش نمی خواست حرف بزنه و دائم تو فکر بود ...
زندگیش از هم پاشیده بود ... زنش ازش جدا شده بود و کارشو از دست داده بود و این ها برای یک مرد کم چیزی نیست ...
اون طبق عادت خودش زیاد درددل نمی کرد و من واقعا نمی دونستم اون بیشتر از چه چیزی رنج می بره ...
ولی هر وقت اسم سوسن میومد یا اون تلفن می کرد با امیرعلی حرف بزنه , بیشتر از هر موقع به هم می ریخت و داغون می شد ...
ناهید گلکار