داستان رعنا
قسمت هشتاد و سوم
بخش چهارم
یک روز مهدیه اومد خونه ی ما ... درو که باز کردم , با همون خنده ی همیشگی خودش گفت : من رفتم رشت وسایل میلاد رو آوردم ...
پرسیدم : درست حرف بزن ببینم چی میگی ؟
گفت : مثل اینکه سوسن وسایل میلاد رو فرستاده داره میاره بالا ... امضا می خواد ...
میلاد اینو شنید و دوید دم در پرسید : کی آورده ؟
مهدیه گفت : نمی دونم به خدا , یک آقایی بود ... آسانسور جا نداشت , صبر کرد ... وایستا , داره میاد بالا ..
میلاد با غیض لباس پوشید و رفت دم آسانسور ...
همون موقع در باز شد و یک نفر با یک چمدون و چند تا کارتون بسته بندی شده اومد بالا ...
میلاد پرسید : کی اینو به شما داده ؟
گفت : من یکی از آشناهای آقای دارابی هستم ... میومدم تهران , از من خواهش کردن اینا رو با خودم بیارم و رسید بگیرم ....
میلاد به طور آشکاری می لرزید ...
گفت : بذار اینجا و برو ... من هیچ امضایی به کسی نمی دم ... نمی خوای بردار برو ...
اون مرد یکم پا پا کرد و گفت : کارت شناسایی که می تونین نشونم بدین ...
میلاد داد زد : ندارم ...
من دویدم تو اتاق و کارت اونو بردم ... به مهدیه اشاره کردم میلاد رو ببر تو ...
اون مرد کارت رو دید و رفت ...
من و مهدیه با هم اون اثاث رو بردیم تو خونه ...
میلاد رفت تو اتاقش و درو محکم بست ...
من نگران پشت در اتاق ایستادم ...
کمی بعد با صدای بلند فریاد کشید ...
صدایی که از حنجره ی میلاد می شنیدم , مثل خنجری بود که تو قلب من فرو رفت ...
به مهدیه گفتم : امیر رو ببر تو اتاق من و سرشو گرم کن ...
آهسته در اتاق میلاد رو باز کردم ... نشسته بود روی تخت و با دست سرشو گرفته بود و زار زار گریه می کرد ...
کنارش نشستم ... بدون اینکه حرفی بزنم , دستشو گرفتم و آروم نوازش کردم ... گریه اش شدیدتر شد و سرشو گذاشت تو دامن من ...
گفتم : گریه کن ... هر چی دلت می خواد اشک بریز تا وقتی دلت خالی بشه ... نترس ... قربونت برم ... می دونی چیه ؟ این همه سال من تونستم زندگی رو با گریه کردن تحمل کنم وگرنه روزی صد بار مثل تو فریاد می زدم و عصبانی می شدم و دقم رو سر این و اون خالی می کردم ...
خداوند این گریه رو و این اشک رو برای همین به ما داده ... اون می دونسته که زندگی کردن به همین راحتی نیست ...
وقتی آدم گریه می کنه , انگار غم هاشو با اون اشک بیرون می ریزه و دلش خالی میشه ...
پسرم هیچ اشکالی نداره ... توام گریه کن , بذار دلت آروم بگیره ....
همین طور که سرش روی پای من بود و اشک هاش می ریخت , گفت : همیشه از آدم های ضعیف بدم می اومد ولی الان خودمو خیلی بیچاره احساس می کنم ... انگار یکی دست و پامو بسته ... حتی الان از تو زندان هم بیشتر حالم بده رعنا جون ...
ناهید گلکار